صبح شروع عمليات با شهيد زين الدين قراري داشتم. با شكسته شدن خط، دربه در با برادر اصغر لاري در پي او مي گشتم. مدتي گذشت خبري نشد. داشتيم دلواپس مي شديم كه ناگهان يك نفر بر زرهي پيش رويمان توقف كرد. آقا مهدي پريد بيرون؛ با تبسمي شيرين بر لب و سر و رويي غبارآلود.
همين كه نگاهش به نگاهمان گره خورد، خنديد و گفت:«عذر مي خواهم كه شما را منتظر گذاشتم. آخر مي دانيد كه ما هم جوانيم و به تفريح احتياج داريم. رفته بودم خيابانگردي...»
خنديدم و گفتم:«آقا مهدي! كدام شهر دشمن را مي گشتي؟!» قيافه جديتر به خود گرفت.
« از آشفتگي شان استفاده كردم و تا عمق پنجاه كيلومتري خاكشان رفتم؛ براي شناسايي عمليات بعدي.»
بعد تبسمي كرد و ادامه داد:«راستش ما كه نمي خواهيم اينجا بمانيم! تا كربلا هم كه الي ماشاءالله راه است.»
راوي: محمد جواد سامي، برگرفته از كتاب افلاكي خاكي، نوشته علي بهشتي-محمد خامه يار
نظر خود را اضافه کنید.