امام جماعت دانشآموزان مدرسه بودم. کسانیکه به من اقتدا میکردند، بین کلاسهای اول تا پنجم بودند. یادم میآید روزی دیر به نماز رسیدم، برای همین یکی دیگر از دانشآموزان امام جماعت شده بود. وقتی وارد شدم، او در حال خواندن آیه ایاک نعبد و ایاک نستعین بود، بلافاصله جلو رفتم و ادامه نماز را از اهدناالصراطالمستقیم خواندم. جالب اینجا بود که بدون تکبیرهالاحرام شروع کردم و هیچکس به من معترض نشد؛ نمازی خواندم که هیچ جنی نخوانده بود!
روزی که شیخ احمد مجتهدی به دعوت اهالی محل به مسجد ملامحمد جعفر آمد و مشغول تربیت طلبهها در این مسجد شد، کمتر کسی فکر میکرد این مسجد تبدیل به یکی از مشهورترین مراکز دینی کشور شده و طلبههایی در این مدرسه تربیت شوند که هرکدام توانایی تربیت شاگردان بسیاری را داشته باشند. ایشان بیش از هزار طلبه بهصورت رسمی و آزاد، مستقیم و غیر مستقیم تربیت کرد و از ۱۶ مرجع از جمله امام خمینی (رحمتاللهعلیه) و مقام معظم رهبری، اجازهنامه تصدیگری امور شرعی داشت.
مرحوم مجتهدی در سالهای پایانی عمرشان، در گفتوگویی مفصل داستان زندگی طلبه شدنشان را شرح دادند که بسیار خواندنی و جذاب است.
حاجآقا! آقا اجازه دهید گفتوگو را از ماجرای ورود به حوزه و طلبهشدن شما آغاز کنیم.
تقدیر الهی این بود که من بهسمت حوزه و طلبگی بیایم. ۹ سالم بود که به تشخیص ناظم مدرسهمان پیشنماز شدم. فکر میکنم کلاس دوم یا سوم بودم. بعد از مدتی با جوانی رفیق شدم که با راهنمایی او در کلاسهای قرآن چهارراه مولوی و دروس حوزوی ثبتنام کردم.
در سن ۹ سالگی امام جماعت شدید؟ مگر میشود؟!
امام جماعت دانشآموزان مدرسه بودم. کسانیکه به من اقتدا میکردند، بین کلاسهای اول تا پنجم بودند. یادم میآید روزی دیر به نماز رسیدم، برای همین یکی دیگر از دانشآموزان امام جماعت شده بود. وقتی وارد شدم، او در حال خواندن آیه ایاک نعبد و ایاک نستعین بود، بلافاصله جلو رفتم و ادامه نماز را از اهدناالصراطالمستقیم خواندم. جالب اینجا بود که بدون تکبیرهالاحرام شروع کردم و هیچکس به من معترض نشد؛ نمازی خواندم که هیچ جنی نخوانده بود!
نخستین حوزهای که در آن درس خواندید، کدام بود؟
ابتدا در محضر سیدی که جامعالمقدمات میگفت، درس خواندم، اما بعد از مدتی همه محصلان بههمراه استاد تصمیم گرفتیم دنبال استاد بهتری برویم تا آنکه مسجد لرزاده را به ما معرفی کردند و رفتیم آنجا.
آن روزها کار هم میکردید؟
بله همزمان با خواندن درس طلبگی در بازار تهران با ماشین تحریر کار میکردم. در اصل میرزا بنویس بودم و کاملا به کارم تسلط داشتم. با آنکه نوجوان بودم، پالتوی بلندی میپوشیدم و عرقچین بر سر میگذاشتم، مثل مردهای ۵۰ یا ۶۰ ساله، برای همین همه به من آقا میرزا میگفتند.
بعد از آنکه به مسجد لرزاده رفتید، چه شد؟
آن روزها مرحوم شیخ علیاکبر برهان در مسجد لرزاده تدریس میکردند. هر روز صبح، قبل از اینکه سر کار بروم، نزد ایشان رفته و درس میخواندم تا آنکه اواخر کتاب «سیوطی»، عشق طلبگی عجیب به سرم زد و تصمیم گرفتم بازار را رها کنم و تمام وقت در حوزه بمانم.
خانوادهتان از طلبهشدنتان راضی بودند؟
پدرم اصلا موافق نبود. بستگان هم دائم نصیحت میکردند که تو باید کار کنی و خرج پدرت را بدهی، اما من عاشق بودم و انگار گمشدهای داشتم. عشق عجیبی بود. وقتی طلبهها را میدیدم، با خودم میگفتم: خدایا! میشود من هم طلبه شوم؟
پدرتان چطور راضی شد؟
راضی نشد. برای آنکه با خیال راحت وارد طلبگی شوم، رفتم نزد مرحوم آیتالله شاهآبادی که استاد امام خمینی (رحمتاللهعلیه) بودند. از ایشان خواستم استخاره کند. آقا قرآن را باز کرد و با تبسم به من گفتند: خوب است. خجالت کشیدم که آیه استخاره را از ایشان سؤال کنم. همان روزها در عید ۱۷ ربیعالاول عمامه گذاشتم. این موضوع بلافاصله در بین فامیل پیچید.
شب که به خانه رفتم، برای آنکه پدرم عمامه را نبیند، زیر عبا پنهانش کردم. اما از قضا فهمید و داد و بیداد در خانه به راه انداخت. داخل اتاق نشسته بودم و گریه میکردم، شیرینترین گریههای عمرم بود. بهترین شبهای زندگی من همان شبها بود که تازه معمم شده بودم.
در نهایت پدرتان راضی شدند؟
همان شب از ترس آنکه پدرم نگذارد صبح با عمامه از خانه بیرون بروم، فرار کردم! رفتم مسجد لرزاده و از آیتالله برهان خواستم به من حجره بدهند. نخستین حجره مسجد لرزاده را که تازه ساخته بود، به من دادند. سال ۶۳ قمری، یعنی ۱۳۲۱ شمسی بود که استاد ما مریض شد و پزشکها به او گفتند چند ماهی به مکانی در ۱۲ فرسخی تهران بروند. ما هم همراه ایشان به ییلاق رفتیم. در آن روستا شبها استاد چراغ فانوس را روشن میکرد و درس میداد. نماز شب طلبهها ترک نمیشد. از ۲۰ طلبهای که آن سال با هم بودیم، الان بیشترشان فوت کردند؛ خدا رحمتشان کند.
چه سالی از تهران به قم مشرف شدید؟
همان سال به قم رفتم، مدرسه فیضیه را بلد نبودم. از چندین نفر سؤال کردم. حال و هوای آن روزهای قم بسیار عجیب بود. صبحها طلبهها عمامه به سر دستهدسته در حرم حضرت معصومه (سلاماللهعلیها) با هم مباحثه میکردند. آنقدر عاشق درس و بحث بودم که شب عید برخلاف همه طلبهها در قم ماندم و به تهران نرفتم. عید داخل حجره تنها نشسته بودم و درس میخواندم. موقع شام چند تخممرغ نیمرو کردم و یادم افتاد الان طلبههای دیگر با خانواده نشستهاند و پلوی شب عید میخورند، اما با خودم حرف میزدم و دائم میگفتم نیمروی قم بهتر از پلوی تهران است. واقعا عاشق درس بودم.
و چه سالی ازدواج کردید؟
سال ۶۷ قمری (۱۳۲۵ شمسی) ازدواج کردم و دو سال بعدش درس خارج را خواندم. آن روزها نزد آقا سیدمحمدتقی خوانساری (رحمتاللهعلیه) میرفتیم و نماز را پشت ایشان میخواندیم. من در طول عمرم، از نظر کیفیت، نماز جماعتی بهتر از نماز آقا سیدمحمدتقی خوانساری ندیدم.
خاطرهای هم از ایشان دارید؟
نماز بارانی که ایشان خواند، بسیار معروف است. زمان حمله متفقین بود که بسیاری از علما خواستند ایشان برای از بین رفتن خشکسالی نماز باران بخواند. وقتی ایشان نماز خواندند، باران گرفت و رودخانههای خشک لبریز آب شد. مردم، قم را چراغانی کردند. عدهای از متفقین وقتی فهمیدند دعای یک عالم شیعه مستجاب شده و باران گرفته، نزد ایشان آمدند و از آیتالله خوانساری خواستند دعا کنند تا جنگ تمام شود و آنها بتوانند به کشورشان بازگردند.
آن روزها خرج زندگی را چطور تأمین میکردید؟
مشکلات بسیاری داشتم. کتاب میفروختم و حتی پول قرض میکردم. یادم است گاهی حتی دو زار پول نداشتم به حمام بروم، به همینخاطر اول از حمامی اجازه میگرفتم و اگر قبول میکرد، نسیه دوش میگرفتم.
چطور شد که از قم به تهران برگشتید؟
بعد از فوت آیتالله خوانساری، عذری پیدا کردم و مجبور شدم به تهران برگردد.
نظر خود را اضافه کنید.