اگر ناگزیر باشیم که از میان شاعران عرب تنها یک شاعر را برگزینیم که شعرش آینه ی تمام نمای هول و هراس و نکبتی است که در سرزمین های عربی جریان دارد، آن شاعر کسی نخواهد بود جز «احمد مطر» ، شاعر نامدارعراقی که شعرش گذرنامه ی تبعید و آوارگی اوشد ؛ شعری سرشار از فریاد اعتراض ، شعری شورشی، افشاگرو بی پروا که ریشه در ایمان و آرمانی ژرف دارد ؛ گزیده ای از «لافتاتِ احمد مطر» ؛ در حال و هوای خیزش بزرگ ملت های عرب، با احترام به روح شهیدان به ویژه بانوی ارغوان ؛ شاعرشهید ؛ «آیات القرمزی».


پیش از آغاز
در شکم مادرم
غمگین بودم
ـ بی هیچ دلیلى بر اندوه ـ
نه جنسیّت مادرم را مى‏دانستم،
نه دین پدرم را
و نه مى‏دانستم که عربم ،
آه…اگر حال و روزم را مى‏دانستم ،
خشمم را آوار مى‏کردم ؛
بر خودم و مادرم،
مباد آن که مرا در وطنى بیگانه فرو اندازد،
مباد آن که پس از من کسى دیگر را آبستن شود،
و سپس ، بى‏هیچ گناهى
عربى به دنیا آید
ـ در کشورهاى عرب ـ

باغ وحش

در گوشه‏اى از این کره ی خاکى
قفسى نوین براى حیوانات جنگلى است
که نظامیان مراقبِ آنند.
در آن قفس یوزپلنگانى هستند هوادار آزادى
و درّندگانى
که بر سفره ی انقلاب
ته مانده ی مغز بشر را
با کارد و چنگال مى‏بلعند،
و سگانى همسایه ی سگانى،
دُم‏هایى که آب را براى دُم‏هاى دیگر گِل‏آلود مى‏کنند
و با نفت محاسن‏شان را خضاب مى‏بندند
و چفیه بر سر مى‏کنند
در آن قفس بوزینگانى آفریقایى هستند
ـ با قلّاده‏هاى صهیونیستى ـ
که تمام روز را به آهنگ‏هاى آمریکایى مى‏رقصند،
و گرگ‏هایى
که خداوندگار    «   تختگاه  »    را مى‏پرستند
و گوسفندان را به خدا مى‏خوانند
تا آن‏ها را در محراب ببلعند،
در این قفس کلاغی است بى‏مِثل
ـ با پرهایى از    «   سپتامبر»    ـ
کلاغى که با بال‏هاى سلطنتى پرواز مى‏کند،
کلاغى به  اندازه ی عقرب،امّا با صداى مار ،
به جوجه کرکسان
با همه ی شگردهاى تبلیغاتى دشنام مى‏دهد
و آن را در نهان ویرانه به ویرانه قسمت مى‏کند،
در آن قفس
ببرهایى جمهورى خواه هستند
و کفتارانى دمکرات
و خفّاشانى قانون مدار
و مگسانى انقلابى
ـ با مایوهاى خاکى رنگ ـ
که بر درگاه‏ها فرو مى‏افتند
و در میان جام‏ها مى‏جنگند
و بر درها مى‏کوبند
و درها مى‏گشایند!
قفسى نوین براى حیوانات جنگلى
که به انسانیّت
اجازه ی ورود نمى‏دهد،
بر درِ قفس نوشته‏اند؛
«   اتحادیّه ی عرب      »
خداوندا آنان را بر ما پیروز گردان!
هموطن! دعا بخوان؛
براى پیروزى حاکمان بر ما !
و خداوند را سپاس گو؛
که به آنان توانِ سرکوب و طرحِ توطئه را الهام کرد
بگو:
«   خداوندا!
به آنان هزاران،هزار چشم عطا کن!
به آنان هزار بازو عطا کن!
به آنان توانى فزون‏تر عطا کن!
تا زندان‏ها را پُر کنند و خزانه‏ها را تهى!
خداوندا!
آنان را بر ما پیروز گردان!
که آنان بیست و دو انسانِ شریف و مخلص و آزاده‏اند
و ما اى خدا !
دویست میلیون خائنیم.      »
عدالت زنده است
زندانى‏اش کردند
ـ پیش از آن که بر او تهمتى بندند ـ
شکنجه‏اش دادند
ـ پیش از آن که بازجویى‏اش کنند ـ
سیگارى را
در مردمک چشمانش خاموش کردند،
سپس عکس‏هایى نشانش دادند:
ـ    «  بگو… این عکس‏ها از آن کیست؟   »
گفت:    «    نمى‏بینم .   »
… زبانش را بریدند،
درباره ی یاران
از او اعتراف خواستند،
چیزى نگفت ،
و چون از به حرف آوردنش عاجز شدند،
بردارش کشیدند.
یک ماه، بعد
تبرئه‏اش کردند!
دریافتند که فرد تحتِ تعقیب
برادرش بوده، نه او
سراغ برادرش رفتند،
امّا او را مُرده یافتند،
ـ در آوار اندوه ـ
پس
برادرش را دستگیر نکردند!

اندرزها

۱

وقتى که قصد خواب مى‏کنى،
در یاد بسپار که بخوابى ،
هر گونه هشیارى ـ وراى خواب ـ
حرام است.
خمیر دندان و مسواک را بردار و بشوى؛
هر کلامى را که لاى دندان‏هایت باقى مانده است ،
از هجوم ناگهان پلیس در امان نیستى
ـ حتّى در خواب ـ
شاید خرناس کنى
یا عطسه بزنى
یا قصد قیام کنى،
چراغ را روشن بگذار،
تا اتهام را از تو دور کند!
دوست من!
هر کارى در تاریکى
تلاشى براى براندازىِ حکومت است .

۲

پیش از نیّت ِنماز
با مراکز حکومتى تماس بگیر!
وضع و حالت را شرح بده!
گلایه نکن!
با روحى وطن پرستانه
این کار را انجام بده!
دوستِ من !
هر گونه ارتباط با طرف خارجى
خطرناک است.

۳

هنگام افطار
جز جامى شیر منوش!
فنجانى قهوه هشیار کننده است،
از آن بپرهیز!
فنجانى چاى هشیار کننده است،
از آن نیز بپرهیز!
دوست من!
هر انسانِ بیدارگرى مشکوک است،
زیرا هشیارى را برمى‏انگیزد
و در پى برافروختن آگاهى
براى سوزاندن وطن است.

۴

در آشپزخانه‏ات
آلاتى مشکوک یافت مى‏شود،
لوله ی گاز را بکَن!
چاقوها را فراموش نکن
و چوب کبریت‏ها را
وسیخ‏هاى کباب را
شاید چیزى را طبخ کنى
و بوى آن بلند شود،
اگر این سلاح‏ها را نزد تو پیداکنند ،
چه خواهى کرد؟
آیا مى‏توانى به آن‏ها بقبولانى
که در حال آماده کردن خوراک هستى،
نه انقلاب؟

۵

پیش از در آمدن
سرَت را
از باب احتیاط در خانه بگذار!
دوست من!
در سرزمین‏هاى عربى
هر سرى در خطر است  ،
جز سرِ برج.

۶

کار امروز را به فردا میانداز!
شاید پیش از رسیدن شب
تبعید شوى!

۷

گوش‏هایت را ببند!
به بوق‏هاى خیانت گوش نده!
در بازجویى
نه شکنجه‏اى است، نه خفّتى، نه اهانتى ،
بلکه بسیار گرامى‏ات مى‏دارند،
شاید پلیس
از سرِ صمیمیت
دشنامت دهد،
این لطف را اهانت مى‏نامى؟
شاید از پنکه سقفى آویزان شوى ،
تا در جایگاهى رفیع باشى،
آیا این عزّت را اهانت مى‏نامى؟

۸

خودکشى نکن!
هنگامِ جان دادن
روحت را به عزرائیل تسلیم نکن!
حقّ ندارى
شیوه ی مردنت را انتخاب کنى
و زمانِ آن را ،
زنهار!
که در محدوده ی حکومت دخالت کنى!
ما را رها کنید!
سنگى در کف کودک فلسطین
عبادت است
و دعایى بر لبِ زمامدارانِ غنوده در سایه ی سلاطین
قوّادى است،
سنگى در کفِ کودکى فلسطینى
سرزمین است،
و سرزمینى که سنگ کودک از آن‏ها نیست ،
بلاهت است،
آى آنان که اکنون سرگرم شمارشِ هزاران هزارید!
و سرگرمِ نقل دکّان‏ها از زیتون به انجیر
و سرگرم پرداختن به عناوین
و کشتار مضامین
و بر دار کردن کودک فلسطین
ـ با طناب مدالى یا گردن آویزى ـ
آنان پاهاى‏تان را بسته‏اند،
شرمگاه تان را با برگ‏هاى انجیر بپوشانید
و با شاخه‏هاى زیتون!
پشت چراغ‏هاى پاریس
بر سینه ی بالش‏ها دراز بکشید
و قرص ضدّ باردارى را ببلعید
امّا از شانه ی آن که ساز و برگِ جنگ به دوش دارد،
بار بردارید!
و انگشتان‏تان را بردارید
ـ از انگشتانِ کسى که ماشه ی تفنگ را در روى حرامیان مى‏فشارد ـ
و نام‏هاى‏تان را از ما بردارید!
تا از روح ما زلالِ شهادت را نستانید!
انجیل پلیس
در آغاز
کلمه بود
و روزى که بر او تهمت بستند،
طرد شد،
محاصره شد،
دستگیر شد،
… و به دست حکومت‏ها
اعدام شد.
در آغاز
پایان بود.
بر دروازه ی شعر
هنگام که بر دروازه ی شعر ایستادم،
نگهبانان رؤیاهایم را تفتیش کردند،
دستور دادند تا سرم را در آورم
و ته مانده ی احساسم را بیرون بریزم،
آنگاه از من خواستند
تا شعرى مردمى بنویسم!
من کفش‏هایم را بر درگاه کندم
و گفتم:   «   اى نگهبانان!
آن را که خطرناک‏تر بود، کَندم؛
این کفش لگد مى‏کند
امّا این سر لگدکوب مى‏شود!      »
مصیبت
آه، اگر حاکمان سرزمینم مى‏دانستند،
که من کیستم!
آه، اگر مى‏دانستند،
شب و روز
براى طول عمرم دعا مى‏کردند!
آیا من مجنونم؟
آرى، مى‏دانم
و مى‏دانم که شعرهایم جنون است
امّا اگر    «   من   »    نبودم
و اگر این    «   شعرها  »    نبود،
حاکمان چه مى‏کردند؟
اگر من شعر نمى‏نوشتم،
خبرچینان
چگونه روزگار مى‏گذراندند؟
و اگر من به حاکمان دشنام نمى‏دادم،
چه کسى را دستگیر مى‏کردند؟
و اگر من زنده دستگیر نمى‏شدم،
از چه کسى بازجویى مى‏کردند؟
براى چه صداى دادستان طنین‏انداز مى‏شد؟
و قاضیان چه کاره بودند؟
و بر چه کسى حکم مى‏راندند؟
و اگر مرا زندانى نمى‏کردند،
درهاى زندان به روى چه کس گشوده مى‏شد؟
این‏ها همه مصیبت است!
آنان بازوانِ حکومت‏اند
و اگر من زنده نباشم، بر باد مى‏روند.
من مى‏دوم
و در پى‏ام ؛
خبرچین و پلیس و زندانبان و جلّاد
و نوکرو منشى و دربان و قاضى مى‏دوند!
آنان همه به نامِ من شاغل‏اند،
آنان همه از صدقه ی شعر من
نان مى‏خورند،
آه، اگر حاکمانِ فرزانه ی سرزمین‏ام مى‏دانستند!
آه، اگر مى‏دانستند؛
که در غیابِ جنونِ من عاطل و باطل‏اند،
تاج‏شان را زیر پا مى‏انداختند
و به خاطر تُهمتى که بر من بسته‏اند،
به پوزش خواهى مى‏آمدند!
خواب بر چشم بزدلان حرام باد!
بال‏هایم را
بر بادهاى مناعت گشودم،
در سرزمینِ سکوت
آسمانم را به حرف در آوردم،
مرگ پیش رویم قدم زد،
مرگ پشت سرم قدم زد،
امّا میان مرگ و مرگ
زندگانىِ مناعت ایستاد ،
من به رغمِ مرگ
بر پاره‏هاى اندامم روانه شدم،
آواز مى‏خوانم و… دهانم زخم
و کلماتم خون   :
ـ   «   چشم بزدلان در خواب مباد!      »
زیر کفشم صدها شاعر دیدم ،
با قامت‏هایى که بلند بالاترین‏شان
زیر کفشم مى‏خزید
و چهره‏هایى که رسوایى
شرمگنانه در آن لانه کرده است !
نخودِ هر آشى مى‏شوند،
با لبانى چون دهان بدکاران
و قلب‏هایى چون روسپى‏خانه‏ها
که به پاکدامنى ِفحشا مباهات مى‏کنند
و نسب نامه ی کودکان سر راهى را مى‏نویسند
و بر    «   الف      »   مد را قى مى‏کنند
و با    «   یاء      »   زشتى‏اش را پاک مى‏کنند!
در زمانه ی زندگانِ مرده
کفن‏ها دفتر مى‏شوند، جگرها دوات
و شعر دروازه‏ها را مى‏بندد
و دیگر جز شهیدان
شاعرى نیست.

گیاه

من شعبده نمى‏دانم،
تا کوهى گران را از سنگریزه‏ها در آورم،
و هزاران اسب را چون خرگوشان
از درون کلاه بیرون بکشم،
من از گنجاندنِ شجاعت در بطرى‏ها سر در نمى‏آورم،
هم چنین از هنر تبدیل برّه‏ها به اسب‏ها بهره‏اى ندارم،
من جز شاعرى نیستم؛
که خیره شدم به آتش ننگ
ـ که در جامه ی خواب‏زدگان در گرفته بود ـ
فریاد زدم:
«   براى رهایى کارى کنید!      »
اگر به زندگانى رو مى‏آوردند،
زندگى به آنان خوش آمد مى‏گفت،
فریادم
چون دود در میان آتش‏ها پراکنده شد،
زیرا فریادِ شاعر
روح رها شده را در جسدها برنمى‏انگیزد.
من شاعرى آزاده‏ام،
مى‏کوشم از سوزِ پدرانم معنا بچینم،
از دامن شعرهایم اشک مادرانم مى‏چکد،
پس چه هنگام، به لبان رسوایى
عشق الهام مى‏شود؟
و چه هنگام گل‏هاى آرزو
در این دوات خواهد شکفت؟
شعر من عصاره ی عصر ماست،
از من معجزه نخواهید!
وطنِ ما گروگانِ خودپرستى‏هاست
و ته مانده ی زندگىِ عصاى سلطنت
گردنِ ما زیر شمشیرهاست ،
مرگِ ما روى زبان‏ها
و خونِ ما
چون درهم‏هایى بر رانِ  خنیاگران مى‏لغزد
و خودِ ما فرشى هستیم
براى کفش‏هاى عالى‏جنابان،
این‏ها بذرهاى زندگى ماست
و این پلاکاردها گیاهانند …
من براى عرضه ی آرزوها
دکانى وا نکرده‏ام،
بروید آن متاع را
از مغازه ی حاکمان خریدارى کنید،
من فروشنده ی مواد مخدر نیستم.
تکفیر و انقلاب
کافر شدم به قلم‏ها و دفترها،
کافر شدم به بانوى فصیحى که آبستن مى‏شود و نازاست،
کافر شدم به شعرى که نه از ظلم باز مى‏دارد،
نه وجدان‏ها را مى‏شوراند،
لعن کردم ؛
هر کلمه‏اى را که راهى نمى‏گشاید
و مردم در ردّ گامش سرنوشت خود را نمى‏نویسند،
لعن کردم   ؛ هر شاعرى را
که بر جمله‏هاى پرطراوت و نرم مى‏خوابد ،
امّا خوابگاه مردمش گورستان‏هاست،
لعن کردم ؛ هر شاعرى را
که از اشک، شراب را الهام مى‏گیرد،
از اندوه شیدایى را،
از مرگ لرزش را ،
لعن کردم ؛ هر شاعرى را
که در روزگار سگان و گزمگان
به مغازله ی لب و سینه و گیسو مى‏نشیند،
و دهانه ی تفنگ را نمى‏بیند ،
هنگام که لب ها را پناهنده می بیند،
ونارنجک  منفجر شونده را نمی بیند  ،
هنگام که سینه‏ها را دایره‏گون مى‏بیند
و طناب ِ دار را نمى‏بیند  ،
هنگام که گیسوان را مى‏بیند   ،
در روزگارِ آنان که براى حکومت مى‏آیند
ـ سوار بر تانکى کرایه‏اى یا شترى از قبیله ـ
لعن کردم ؛ هر شاعرى را
که نارنجکى به چنگ نمى‏آورد
تا شعرِ واپسین را بنویسد.
زد و بند با مرگ
اى مرگ!
چشم به راه بمان و بر من شکیبا باش!
که نه مجالِ مردن دارم، نه فرصتِ زیستن
و از عمرم ـ میان تو و زندگى ـ بى‏خبرم،
من از کودکى در راهم… و در راهم
باز در راهم… و باز در راه…
قدم‏هاى خبرچینان در پى من است
و در پیش روى من!
خداوند مرا رحمت کُناد!
که در وطن چیزى نیستم،
زیرا ارزشى ندارم
و من اى مرگ!
خوش ندارم که چیزى شوم،
بلکه خوش دارم چون دیگران زنده بمانم.
در وجودم نه ذرّه‏ا  ی احساس مى‏توان دید،
نه جنبشِ شعرى ،
امّا من براى محو لبانم ،
یا حذف مردمک چشمانم
و یا سُست کردن گام‏هایم فرصتى ندارم،
که قدم‏هاى خبرچینان در پى من است
و در پیش روى من…
و من هماره در راهم… در راهم…
و باز در راه…
و نمى‏دانم؛ فاصله ی میان مرگ و زندگى‏ام
چه معنایى دارد!
عزیز من… اى مرگ!
سپاسگزارِ توام،
چشم به راهم باش!
که به زودى تو را به خویشتن فرا مى‏خوانم،
سوگند!
که تو را به خویشتن فرا مى‏خوانم،
آن روز که زنده بودنم را حس کنم،
اى مرگ!
انتخاب
من به هیچ حزب و گروهى وابسته نیستم،
من نماد هیچ دسته‏اى نیستم
و متاع هیچ دکّانى.
من آن موج رهایم
که از همه سو بر مى‏آید
و پیوسته عمرش را نثار مى‏کند،
تا کرانه‏ها سیراب شوند.
من آن ابرم؛ از آنِ همه ی سرزمین‏ها،
من آن آوازم؛ از آنِ همه ی مردمان،
من آن نسیم مشترکم…
امّا به روز انتخاب
اگر ناگزیر گردم میان این دو؛
ـ که شادخوارانه با یزید ترانه بخوانم
یا گرسنه با حسین به نماز ایستم، ـ
گرسنه با حسین به نماز خواهم ایستاد.
من عشق مى‏ورزم ؛
براى آن که عشق بورزم،
براى آن که بى‏قید و شرط دوست بدارم
ـ همانند اکسیژن هوا ـ
من آن قلب تپنده‏ام که شراب از آن مى‏تراود،
من آن لبم که عطر را به نظم در مى‏آورد،
من آن پنجه‏ام که دستکشى از شعر مى‏پوشد
و هزاران ، هزار زن در آستین دارد،
خوش دارم زنده بمانم،
خانه‏اى داشته باشم و همسرى،
با فرزندانى خوشبخت
که در روح‏شان نشان ترس نباشد،
در پیکرشان نشان درد نباشد،
در چشم‏شان دریاى اشک نباشد …
امّا به روز انتخاب
از سپاهم سان مى‏بینم ؛
قلمم … دهانم …
سپس خونم… و شکوهم
و زینِ شعر را مرتب مى‏کنم
و به هواداریِ بینوایانِِ نجیب برمى‏خیزم،
در مبارزه پا مى‏فشارم ،
گام‏هایم در زمین
چون زمین استوار،
سرم را بر اوجِ آسمان‏ها مى‏سایم
و اعتنا نمى‏کنم به آن کس که با من است،
یا بر من؟
و اعتنا نمى‏کنم به آن که از من خواهد بُرید؟
و اعتنا نمى‏کنم به آن کس که گریه خواهد کرد
و آن که خون خواهد گریست.
در آن هنگامه
تنها دلمشغولیِ من این است
که از مرگ پیشى بگیرم
به سوى زندگى،
تا در زمره ی شهیدان کربلا باشم.
اى شب   ، اى چشم
آه، اى شب …!
اى چشم …!
چه هنگام آتش انقلاب شعله‏ور مى‏شود؟
ـ تا چشمانم ببیند که این شب رفتنى است ـ
آه، اى شب!
آن گونه که مى‏خواهى
با نور ماه و ستاره بزک کن!
چشمانم بى‏خبر نیست ؛
که رخساره ی صبح زیباتر از رخساره ی توست،
آه، اى شب!
چشمانم را خاموش کردى ،
امّا من آواز مى‏خوانم ،
هرچیز را به نامِ خودش مى‏نامم
ـ تا تعبیر بر ندارد ـ
و رسوا مى‏کنم ؛
هر شکمباره‏اى را که از خون من فربه مى‏شود ،
ـ    «   اى شاعر!
شتاب نکن،
مرگ شتابان‏تر است!      »
مهم نیست،
آن انسان پایمال شده انسانى است،
و آن خواجه ی سیاه تاجدار خواجه‏اى است
و آن دجّالِ لوچ
لوچى است…
ـ   «   اى شاعر!
بس است،      »
نه… بگذارید فریاد کامل شود!
آن قوّادِ به تخت نشسته
که میهن و شرف را به روسپى خانه ی آمریکا مى‏کشاند
و اگر آمریکا به این شرف رضا نداد ،
شرمسار مى‏شود…
خدا و کعبه و قرآن
به رایگان فروخته مى‏شوند،
تا او بمانَد…
ـ   «   اى دیوانه!
سخن را از حد گذرانده‏اى…
عاقل باش!      »
من عاقل‏تر از عقل خویشم،
آن کودتاچى
شیخى بدَوى است
که شترش تانک شده است
و خیمه‏اش کاخ
و عدلِ ستمکاره‏اش قانون ،
بارها و بارها، رنگ عوض مى‏کند،
دروازه ی بازش… بسته شده،
لباس نظامى‏اش… مخمل شده ،
کشتارش ـ بى‏وقفه ـ
بر اساس دستورى دقیق.
او را با انقلاب نسبتى نیست،
بلکه نسبت او با گاو است
و انقلاب آگاهى است
و آن رفیقِ پیر خرفت است…
ـ    «   اى دیوانه!
رسیده‏اى به…
لال شو!      »
صندوق‏هایى که دریا را شکافتند ،
بر لکّه‏اى از نفت شناورند ،
در هر صندوق قوچى دست و پابسته ،
که حاکم است امّا اختیارى ندارد،
به فرمان موجى کبود مى‏آید
و به فرمان موجى کبود مى‏رود ـ
او بر تخت آب نشسته
امّا بر دریا آتش مى‏ریزد،
زیرا شلوارِ سامى‏اش خیس شده،
او نه به شرق وابسته است، نه به غرب
امّا جنس سوم است؛
میان غرب و شرق عادلانه رفتار مى‏کند
ـ پندارِ اوست ـ
بسا حرامزاده ی اجنبى
که در شکم سامى‏اش دارد
ـ البتّه اگر مرد اَخته آبستن شود ـ
ـ    «   اى دیوانه!…      »
بایستید!
من از میلاد
در چاه اندوه فرو رفته‏ام،
بعد از این اندوه چه خواهد شد؟
ـ    «   به زودى کشته مى‏شوى!      »
از من بشنوید!
وقتى خارها گُل مى‏کنند
و گُل‏ها مى‏پژمرند
و دزد نگهبان بیت المال مى‏شود
و مال مردم
در روسپى خانه بذل و بخشش مى‏شود،
هنگامى که بُتان
خانه ی خدا را به چنگ مى‏آورند
و شیطان ـ بى‏نیاز از سیره و سنّت ـ
حکمران است،
هنگام که قرآن پاره مى‏شود،
هنگام که پاک بودن گناه است
و بر دست زناکاران و نابکاران بوسه می زنند   ،
هزاران سپاس،
بر آن کس که مرا خواهد کشت!
که مرگ سزاوارتر است.
گفتگویى بر دروازه تبعیدگاه
*    «   آقاى مطر!
چرا شعر؟      »
ـ از من مى‏پرسى که چرا ماه مى‏تابد؟
چرا باران مى‏بارد؟
چرا عطر منتشر مى‏شود؟
از من مى‏پرسى که چرا سرنوشت
فرود مى‏آید؟
من گیاه طبیعتم ،
پرنده ی رهایم  ،
نسیم خنکم  ، آزادم ،
صدفم ؛ اشکم مرواریدهاست،
من آن درختم
که از گرسنگى ریشه‏هایش دراز مى‏شود،
ـ حال آن که بر فرازِ پیشانى میوه دارد ـ
من آن گُلم،
که در رنگ و رویش عطرهاست
و در تن‏اش سوزن …
من آن خاکم،
که مى‏بخشد چنان که مى‏بخشد،
اگر به کامش گُلى بنشانى، گُل مى‏دهد
و اگر آتش بنوشانى،
شرارِ آتش دامنت را خواهد بلعید.
کاش آنان در مى‏یافتند
و زنجیر از نفس‏هایم برمى‏داشتند
و از احساسم پوزش مى‏خواستند
*   «   تو از مرز سخن تجاوز کرده‏اى،
آقاى مطر!
آیا نمى‏دانى که تو شاعرى شورشى هستى،
از واژه‏ها دشنه مى‏سازى
و با آن خودکشى مى‏کنى؟      »
ـ آرى مى‏دانم!
به گمانِ چاپلوسان
امروز خودکشى مى‏کنم،
امّا… کدام یک از آنان زنده‏اند؟
ـ حال آن که در خانه‏هاشان دفن شده‏اند ـ
نه دستى که پیش آرند،
نه پایى که بگذرند
نه صدایى، نه گوشى، نه دیده‏اى…
آنان برّه‏هایى هستند
که خداى‏شان علف است
و مى‏گویند که نام‏شان بشر است!
*    «   جوانى‏ات بر باد رفت،
کوشش‏هایت بر باد…
تو هنگام جزر دریا
با شنِ شعر قلعه مى‏سازى
و چون اسبانِ موج فرا رسند
هیچ از تو
بر جا نمى‏گذارند!      »
ـ یاوه است…
از آن رو که کلمات
پیش از مرگ پیروزند،
و پس از مرگ پیروز…
و سرانجام، شمشیر مى‏شکند،
زنگار مى‏بنددو آن گاه محو مى‏شود
و اگر حروف نبودند،
نه نامى از شمشیر به دنیا بود و نه خبرى.
*    «   تو
درآن سوى صداقت به انتظارِچه هستى؟
تبعید عمرت را خواهد بلعید،
و به تو ستم مى‏رسد و اندوه .
تو هر روز
ساعت میلادت را انتظار مى‏کشى،
حال آن که در میلاد جان خواهی داد ! »
ـ چه زیانی دارد؟
مردمان ـ همه ـ محکوم به اعدام‏اند؛
اگر سکوت پیشه کنند و اگر دَم برآرند،
اگر شکیبا باشند و اگر شورشى،
اگر شُکر در پیش گیرند و اگر کُفر،
من امّا با صداقتم
مرگى پاکیزه را انتخاب مى‏کنم
و مُرده  آن است که به دروغ مى‏زیَد،
ـ امّا به مرگى پلید ـ
*    «   آقاى مطر!
پس از آن چه ؟      »
ـ وقتى بى‏قرارى سوى من آید،
در حالى که پژواک صدایم را نشنیده باشم
و پژواک خونم را
در ژرفاى درونم ،
در رعد و طوفان نشنیده باشم
همه غم‏هایم را جمع مى‏کنم،
همه شعله‏هایم را
و همه قافیه‏هایم را
ـ از باروت ـ
و چون ابرى تَف آلود
از پلّه‏هاى ستم بالا مى‏روم
و هر آن چه را که در دل دارم،
وا مى‏دارم تا شعله بگیرد
و برمى‏انگیزم…
و منفجر مى‏شوم.
استغاثه
مردمِ سرزمین من
سه گونه مى‏میرند؛
ـ و مُرده یعنى کشته ـ
جمعى به دست    «   اصحاب فیل      »
جمعى به دست    «   اسرائیل      »
و جمعى به دست    «   عرَبائیل      »
و    «   عربائیل      »
نام کشورهایى است گسترده از کعبه تا نیل
سوگند به خداوند که مشتاق ِمرگ شدیم
و سوگند به خداوند که مشتاق مرگ شدیم
و مشتاق مرگ
و باز… مشتاق مرگ
نجاتِ مان ده، آى عزرائیل!

نظر خود را اضافه کنید.

0
شرایط و قوانین.
  • هیچ نظری یافت نشد

زیارت عاشورا

 پایگاه تخصصی امام حسین علیه السلام به طور اختصاصی به موضوعات مرتبط با امام سوم شیعیان، حضرت سید الشهدا علیه السلام می پردازد و معرفی جهانی آن حضرت و دفاع از مکتب ایشان را به عنوان هدف خود قرار داده است.

تماس با موسسه جهانی کربلا : 692979-91-021

شبکه های اجتماعی

 

 

Template Design:Dima Group

با عضویت در کانال تلگرام سایت جهانی کربلا از آخرین مطالب باخبر شوید .عضویت در کانال تلگرام