آسمان چه خونرنگ است! زمین چه بىتابانه چونان گهواره کودکى گریان، زیر پایمان تکان مىخورد و مىلرزد! اینک، هنگامهاى شگرف است. ندیده بودیم مرغان هوایى را که اینگونه دردمندانه در این آسمان سرخ، پر و بال بزنند و نالهشان به گوش همه تاریخ برسد.
فریادى بلند از فراسوى زمان به گوش مىرسد. کسى انگار بر مرگ فرزند آدم مىگرید...!
بمان تا ابد!
نینوا! همدردى کن با کودکانى ناآرام؛ با زنانى که به خود مىپیچند از درد فراق؛ با زینب علیهاالسلام ، که در این چهل روز، مرگ را هزار باره، با چشم خود دید و صبورى پیشه کرد.
نینوا! امانتدارى کن. خون مقدسى از شاهرگ هستى، بر خاک تو ریخته است.
بدن مقدسى از عرشىترین پاکان، بر خاک تو، زیر سم سنگى اسبان، لگدمال شده است. امانتدارى کن و مگذار طوفان فراموشى و مرگ، خاطراتت را برباید!
نینوا! فریادت را آزاد کن؛ بگذار همه آدمیان بدانند این، کاروان حسین علیهالسلام است که پس از چهل روز، آمده است به زیارت مولا؛ آمده است تا شکایت خود را در گوش تو زمزمه کند.
نینوا! از این پس تو خاک خونین و رمزآلودى هستى که پرچم جاودانگى را بر آن نصب کردهاند... بمان تا ابد!
جاى رقیه خالى
جاى رقیه خالى. نیست که به هواى بابا، سرتاسر بیابان تفتیده کربلا را بدود و «بابا بابا» بگوید.
نیست که روى خاک تشنه بیفتد و یاد عموى سقا، سینهاش را بخراشد. دخترک نازنین حسین، کبوتر سپید «ارجعى» را زودتر از دیگران دید و به دنبالش پرید... و چه خوب! حالا که کاروان، به نقطه صفر زمین برگشته، نیست که از غصه نبودن بابا، دوباره دق کند!
چه خوب که نیست تا صداى ناله زمین و زمان را بشنود و دوباره آتش به جان شود!
نظر خود را اضافه کنید.