یکی از بچه‌ها گفت عده‌ای سفیدپوش به طرف ما می‌آیند. جلوتر که آمدم، دیدمم علی تعداد زیادی اسیر عراقی را با لباس خواب جلو انداخته و پیش می‌آید.

سردار شهید حاج علیرضا موحد دانش از جمله سردارانی است که با تمامی زحماتی که کشیده است اما متاسفانه گمانم مانده است و نسل جدید شناخت کمی از او دارند. آنچاه که پیش روی شماست مجموعه خاطراتی پیرامون این شخصیت است که توسط دوستان و همرزمانش عنوان شده است

:

تنگه کورک(۱)- ۱۵ فروردین ۶۰

گردان‌های سپاه تهران دو ماه، دو ماه به نوبت به منطقه اعزام می‌شدند. پس از اتمام مأموریتشان به تهران برمی‌گشتند. در این جا حفاظت نقاط حساس شهر را به عهده می‌گرفتند تا دوباره به منطقه اعزام شوند.
در سال ۵۹، گردان نهم سپاه تهران تشکیل شد و بعد از دیدن دوره آموزشی، مأموریت پیدا کرد به منطقه سرپل ذهاب برود. نیاز به حضور یک نیروی رزمنده و جنگ دیده‌ای مثل علی با گردان نهم، به شدت احساس می‌شد. این بود که جهرمی – فرمانده پادگان ولی عصر (عج)- از علی که آن موقع مسئولیت کل انتظامات پادگان را به عهده داشت، درخواست کرد تا گردان نهم را همراهی کند. علی کوله‌پشتی و وسایلش را که همیشه در پادگان آماده بود، برداشت و با ما راهی سرپل ذهاب شد.
او بسیار زود آشنا و صمیمی بود. از تهران تا سرپل ذهاب را که در ماشین بودیم، توانست با تک‌تک بچه‌ها آشنا و دوست شود. به خصوص با محسن وزوایی(۲) – فرمانده گردان نهم – خیلی صمیمی شده بود.
هوا گرگ و میش بود که به سرپل ذهاب رسیدم. چهار یا پنج ماه بیشتر از شروع جنگ نمی‌گذاشت، اما همه جا کاملاً تخریب شده بود. هیچ کجا موجود زنده‌ای به چشم نمی‌خورد. سرپل‌ذهاب شامل مناطق وسیعی چون وبحاب، جوانرود، سومار، سرپل و گیلانغرب می‌شد. فرماندهی این منطقه را غلامعلی پیچک(۳) به عهده داشت. بعدها علی، پیچک و وزوایی بسیار با هم نزدیک و صمیمی شدند.
علی تعریف می‌کرد: وقتی پیچک را دیدم، به نظرم آشنا آمد. از او پرسیدم من تو رو کجا دیدم، جواب داد: سنندج.
یادم آمد که آن‌جا همدیگر را دیده بودیم. یک سری از بچه‌های قدیمی آن‌جا بودند که همه همدیگر را می‌شناختیم. همان شب اول، بساط‌ کُشتی را به پا کردیم. به جان هم افتادیم و کتک مفصلی به هم زدیم. دیدم جای بدی نیست، می‌شود ماند. جاهای دیگر که رفته بودم، می‌دیدم اتاق فرمانده جداست. گوشه‌ای اتاقش می‌نشیند و در جواب سلام آدم، یک سلام علیکم غلیظی می‌گوید. یک حالت به خصوصی که نمی‌شد بیشتر از سه یا چهار ماه آن جا ماند؛ ولی این جا وضع طور دیگری بود. بچه‌ها خیلی با هم صمیمی شدند. تصمیم‌ به ماندن گرفتم و با خودم گفتم از این جا دیگر جایی نمی‌روم. همان هم شد. هفت هشت ماه پیش بچه‌ها ماندم. از برادر به هم نزدیک‌تر شدیم. صمیمیت عجیبی بود. به خاطر همین صمیمیت، که خیلی‌ها اسمش را روابط می‌گذاشتند، کار خیلی عالی انجام می‌شد. در صورتی که من ضوابطی‌تر از آن جا ندیدم. در هر موقعیتی، وقتی یک فرمانده دستوری می‌داد، کسی نمی‌توانست گوش نکند. با این که خیلی با هم رفیق بودند و حتی ممکن بود شب قبلش تو بازی کشتی کتک مفصلی هم به فرمانده زده باشند، اما دستورش لازم‌الاجرا بود.
طرح عملیاتی در تنگه کورک ریخته شد. این طرح که باید در ۱۵ فروردین ۶۰ انجام می‌شد، یک سری عملیات به صورت “تک ” بود که برای پس گرفتن تنگه کورک و تپه‌‌های مشرف بر آن طراحی شده بود و از اولین عملیات‌هایی بود که قرار شد به طور مشترک بین سپاه و ارتش انجام شود.
مسئولیت شناسایی منطقه مورد عمل را علی به عهده گرفت. او یک هفته تمام، شب و روز در شرایطی که باران هم می‌بارید، برای شناسایی رفت.
با تکمیل شناسایی‌ها، جلسه‌ای با حضور فرمانده‌‌های ارتش تشکیل شد. در این جلسه نقشه‌ عملیات، راهکارهای مناسب آن و زمان عملیات مشخص شد. مسئولیت عملیات را نیز به عهده علی گذاشتند. در آخر جلسه، علی که همیشه شوخی می‌کرد، آهسته به ما گفت: از همه اینها بگذریم، اگر شب عملیات دشمن منور بزنه، سر این بنده خدا همه چیزرو لو میره.
منظورش یکی از برادران ارتش بود که موهایش ریخته بود و سرش کاملاً طاس شده بود. ما به سختی توانستیم جلوی خنده‌مان را بگریم. نیرویی که باید وارد عملیات می‌شد، سیصد نفر بود. دویست نفر از آن‌ها بچه‌های سپاه و بقیه هم از نیروهای ارتش بودند.
شب عملیات فرا رسید. علی سرستون بود. وقتی دستور حرکت داد، همگی به دنبالش راه افتادیم. ساعت نه شب بود، بچه‌ها هر کدام حدود بیست و پنج‌ کیلو بار حمل می‌کردند. کوله‌پشتی‌ها مملو از غذا و ادوات جنگی بود. با این بار از شب تا صبح فقط راه رفتیم. در این میان دشمن نیز شک کرده بود و مرتب منور می‌زد. نفس‌هایمان در سینه حبس شد. سیصد نفر درون دشت بودیم، اگر آن‌ها به وجود ما پی می‌بردند، قتل‌عام می‌شدیم.
در این شرایط سخت علی برگشت و با صدای بلند به من گفت: آقا بدو به اون بنده خدا بگو تا لو نرفتیم سرش رو بدزده.
خنده و شوخی علی روحیه خوبی به بچه‌ها می‌داد.
هوا داشت روشن می‌شد و ما با نگرانی به آسمان نگاه می‌کردیم و راه می‌رفتیم. مسافتی را که از روی نقشه دو تا دو و نیم ساعت تخمین زده بودند و نیم ساعت هم برای استراحت گروه ارفاق داده بودند، هشت- نه ساعت طول کشیده بود و ما هنوز پای ارتفاع نرسیده بودیم. افتادن توی چاله‌ای که بین راه بود هم مزید بر علت شده بود.
علی ساعتش را نگاه کرد. نگاهی هم به آسمان انداخت و به این نتیجه رسید که نمی‌شود راه را ادامه داد. از طریق بی‌سیم با پادگان تماس گرفت. وضعیت را اطلاع داد و اعلام کرد که می‌خواهد نیروها را به پادگان برگرداند. سرگردی که پشت بی‌سیم آمده بود، قبول نکرد و گفت: خیر، دستور است. باید جلو بروید و عمل کنید.
علی ناراحت شد و گفت: مرد حسابی شما از اون سوراخی نفربر بیرون بیا. هوا را نگاه کن. ساعت‌رو هم نگاه کن. نمی‌شه عملیات کرد. سرگرد باز هم قبول نکرد. علی عصبانی شد. کار به درگیری لفظی کشید. در آخر پیچیک را پای بی‌سیم خواست و به او گفت: اگه تا نیم ساعت دیگر برنگردیم، بچه‌ها قتل عام می‌شن.
پیچک پذیرفت. علی به ما گفت: “الان هوا روشن می‌شه. باید خیلی سریع برگردیم. ”
نیرویی که با آن همه بار نه ساعت تمام راهپیمایی کرده بود، حالا باید برمی‌گشت. بچه‌ها خسته بودند. علی به کمکشان آمد. از سرستون به ته ستون می‌دوید، ژ – ۳ یا تیربار بچه‌ها را می‌گرفت و جلو می‌دوید. دوباره برمی‌گشت، دست بچه‌ها را می‌گرفت و با خود می‌کشید. او بسیار تند و تیز، سرحال و چابک بود. بدون اغراق، دست کم سی چهل بار از سرستون به ته ستون و برعکس دوید تا توانست بچه‌ها را از مهلکه بیرون ببرد. وضعیت طوری بود که ما نماز صبح را در راه بازگشت در حال دویدن خواندیم. اواخر راه بود که با روشن شدن هوا دشمن متوجه ما شد. کمی هم آتش بر سرمان ریخت؛ اما ما جان سالم به در بردیم.
عملیات تنگه کورک به دلیل اشتباهی که در برآورد مسافت و زمان شده بود و همین افتادن در چاله، انجام نشد. علی این موضوع را خیلی با خنده تعریف می‌کرد و می‌گفت: “من سر ستون بودم، چاله را ندیدم و افتادم توش و از آن بیرون آمدم. افسری که پشت من می‌آمد، او هم افتاد توی چاله و از همان طرف بیرون آمد. بعد نگاه کردم دیدم همه نیروها یک به یک خودشان را توی چاله می‌اندازند و از آن طرف بیرون می‌آیند. کسی هم فکر نمی‌کرد که می‌تواند از راهی که کنار چاله است، بیاید و به ما برسد. ”

عملیات بازی دراز – اول اردیبهشت ۶۰

انجام نشدن عملیات تنگه کورک بهانه‌ای به دست بعضی از افسران ارتش داد تا رجزخوانی کنند و این کار اثری بدی روی روحیه بچه‌ها می‌گذاشت. علی به ما می‌گفت: ” پیش ارتشی‌ها که می‌رید، هیچ نترسید. این مرزه. این حد. تمام شد. چیز دیگه‌ای نیست. فقط عملیات و شجاعت. ”
آن‌ها می‌گفتند کم تجربگی و نداشتن آموزش کلاسیک در نیروهای سپاه، باعث می‌شود تا بچه‌ها نتوانند در عملیات موفق باشند. علی از این وضع خیلی ناراحت بود. دنبال فرصتی می‌گشت تا حیثیتمان را که زیر سؤال رفته بود، اعتباری دوباره ببخشد. این فرصت در عملیات بازی دراز به دست آمد.
منطقه‌ بازی دراز، دارای سه ارتفاع مهم و استراتژیک ۱۰۵۰، ۱۱۰۰ و ۱۱۵۰ بود. دشمن هر سه ارتفاع را در اختیار گرفته بود و برای حفظشان تلاش زیادی می‌کرد. طرح عملیات بازی دراز، بر اساس باز پس‌گیری این سه ارتفاع درنظر گرفته شد.
این عملیات اولین عملیاتی بود که سپاه توانست با تجهیزات و ادوات خود به تنهایی انجام دهد و اتفاقا در آن هم موفقیت چشمگیری به دست آورد. اما بنی‌صدر به دلیل مخالفتش با نیروهای سپاه اجازه نداد اهمیت و حساسیت عملیات بازی دراز، آن طور که شایسته است مطرح شود.
در حقیقت از این عملیات بود که نیروهای ما توانستند سد دشمن را بشکنند و ورق جنگ را به نفع خود برگردانند. زمانی که طرح بازی دراز در دستور کار قرار گرفت، با علی و پیچک به کرمانشاه و غرب رفتیم. مصمم بودیم تا با فرماندهان ارتش دیدار کنیم و از آن‌ها در رساندن امکانات و پشتیبانی موردنیاز، کمک و مساعدت بخواهیم.
با اکبر شیرودی(۴) هم ملاقات شد. او فرمانده هوانیروز بود. از صحبت های ما استقبال کرد و قول همه‌گونه همکاری را داد. اکبر شیرودی رفتار جوانمردانه‌ای داشت. به ما گفت: ” شما سعی کنید از سنگرهای عراقی برام عکس بیاورید. من آب، غذا و هرچی که لازم باشه، می‌رسونم. ”
علی هم در مقابل گفت: عکس‌هایی براتون بیارم که کیف کنید. همین‌طور هم شد.
مسئولیت شناسایی را علی به عهده گرفت. عکاسی را همراه خود برای شناسایی برد و ظرف چهل و هشت ساعت پیاده‌روی، بدون آن که چیزی بخورد و یا استراحتی بکند، کیلومترها راه را در بارندگی شدید طی کرد. او توانست دور بزند و از مقابل سنگرهای عراقی بیرون بیاید. علی درست از دهنه سنگرهای دشمن عکس‌هایی آورد که مایه تعجب و تحسین اکبر شیرودی و دیگران شد.
علی تعریف کرد: نیمه شب بود که به سنگرهای عراقی رسیدم. مقابل یکی از سنگرها، یک عراقی را دیدم که بیرون از سنگر ایستاده بود. سیم گردن زنی را که همراه داشتم، در دست گرفتم. اگه می‌زدمش آب از آب تکان نمی‌خورد؛ اما متوجه شدم که در حال خواندن نماز است. ساعت حدود سه نیمه شب بود. از طرز نماز خواندش پیدا بود که شیعه است. سیم را کنار گذاشتم. آن عراقی در آن حالت برای من دشمن به حساب نمی‌آمد.
دور دوم شناسایی را علی با وزوایی رفت. آن‌ها روی ارتفاع ۱۰۵۰ که یکی از این سه ارتفاع حساس بود، پیش رفتند. پیشروی‌شان را آن قدر ادامه دادند که دشمن بالاخره متوجه‌‌شان شد و به طرف آن‌ها تیراندازی کرد.
دور سوم شناسایی از همه حساس‌تر بود. این بار علی همراه پیچک رفت. آن‌ها تا جایی پیش رفتند که توانستند جاده تدارکاتی دشمن را پشت سر بگذارند و رفت و آمد عراقی‌ها را ببینند و سروصداهایشان را بشنوند.
این شناسایی‌ها که هر شب بدون وقفه انجام می‌گرفت، حدود بیست روز طول کشید. در این مدت تمام منطقه عملیاتی کاملا شناسایی شد.
صبح روزی که آخرین شناسایی انجام شد، وقتی علی برگشت، پایان ماموریتش را اعلام کرد و رفت استراحت کند. شب که شد، شام را دور هم خوردیم. بعد وزوایی پرید روی سر علی و کشتی شروع شد. بقیه هم آمدند، کشتی تازه گرم شده بود که تلفن زنگ زد. پیچک گوشی را برداشت. گفتند سرهنگ توی اتاق جنگ منتظر است. بروید پائین جلسه است.
بچه‌ها با نبودن علی در بیست شب گذشته، کشتی را تعطیل کرده بودند. به همین دلیل به راحتی نمی‌توانستند از این کشتی دل بکنند. بزن بزن جالبی در گرفته بود. پیچک توی گوشی تلفن گفت: خیلی خب، ما خودمان این جا جلسه داریم. تمام شد، می‌آئیم.
بعد از کمی شوخی و کشتی، وقتی همه خسته شدند، راه افتادیم و به طرف جلسه رفتیم. همگی آشفته و به هم ریخته به همراه علی که کفش کتانی و شلوار کردی به پا داشت، وارد جلسه شدیم. برادران ارتشی مرتب و منظم نشسته و منتظر ما بودند. یا الله گویان روی دو ردیف اولی که برای ما خالی گذاشته بودند، نشستیم.
موضوع جلسه، بحث روی طرح و نقشه عملیات بازی دراز بود. راهکارهای مقابله با دشمن اتخاذ شد و شب عملیات و ساعت آن نیز مشخص شد.
پیچک با یک جیپ استیشن پیش من آمد. به علی که همراهش بود، اشاره کرد و گفت: از امروز برادر موحد این جا می‌مانند.
به شوخی گفتم: می‌خواهند جای ما را بگیرند؟
پیچک گفت: خیر. ایشان از افرادی نیست که ثابت بماند. هرجا عملیات باشد، علی موحد آن جاست.
بعد پیچک گفت بنا به تشخیص خودتان مسئولیت‌‌ها را تقسیم کنید.
وقتی پیچک رفت به علی گفتم: اگر ممکن است شما مسئول محور شوید و من معاونتان باشم.
علی قبول نکرد و گفت: چون شما هفت هشت ماهی است که در این منطقه هستید و اشراف کامل به این جا دارید، بهتراست شما مسئول محور باشید و من به شما کمک کنم.
گفتم: پس در این صورت، شما معاون عملیاتی من باشید. درست است که در جنگ و گریزی با عراقی‌ها درگیر بوده‌ام؛ ولی تجربه رویارویی سنگین با آن‌ها را ندارم.
علی لبخندی زد و گفت: ما همه همین‌طور هستیم. من هم در نبرد سنگین با عراق شرکت نداشتم. آن هم با آن تجهیزات پیشرفته و مکانیزه آن‌ها، منتهی توکل به خدا.
توکل به خدا، تکیه کلام علی بود. روز بعد که وزوایی آمد و علی را دید ، به من گفت: من علی را می‌شناسم. بسیار بچه خوب و مخلصی است. واقعا پیچک به شما علاقه دارد که او را این جا آورده. مطمئن باشید هیچ مشکلی با یکدیگر نخواهیم داشت.
من و علی و وزوایی برای تقسیم کار جلسه مشورتی گذاشتیم. قرار شد محور سمت راست را به وزوائی واگذارکنیم. محور سمت چپ را علی به عهده بگیرد که عمده نیروهای ما باید از این دو محور حرکت می‌کردند و مسئولیت محور را هم من پذیرفتم. تا شروع عملیات،‌ علی به بچه‌ها آموزش و تمرین نظامی می‌داد.
شب عملیات، حال و هوای دیگری بود.
علی برای بچه‌ها طرح را توجیه کرد. این که از کجا باید رفت و هدف چیست؟ بعد سینه زدیم و نوحه خواندیدم. نیروها غسل شهادت کردند و آماده اعزام به منطقه عملیات شدند.
قرار بود عملیات پیش از اذان صبح از محور بازی دراز، با صدای گلوله کلت منوری که از نزدیکی سنگرهای عراقی شلیک می‌شد، آغاز شود. قبل از عملیات، برادر روحانی‌ای که با ما بود، با دفتر حضرت امام(ره)‌تماس گرفت و تقاضای استخاره کرد. پاسخ این بود که اگر مقدمات و زمینه کار فراهم شده است، نیاز به استخاره نیست. اصرار روحانی آن قدر ادامه پیدا کرد تا حضرت امام(ره) استخاره کردند. این آیه آمد: “ما رمیت اذا رمیت و لکن‌الله رمی… حضرت امام(ره) فرمودند: بهتر از این نمی‌شود. ” بچه‌ها در یک فضای معنوی خاص، حرکت را آغاز کردند. علی تعریف می‌کرد:
یکی از بچه‌ها که بعداً‌ در ادامه همین عملیات شهید شد، خم شد بند کفشش را ببندد. ناگهان غش کرد و روی زمین افتاد. بچه‌های دیگر به هوشش آوردند. کمی صحبت کرد و دوباره بی‌هوش شد. به بچه‌ها گفته بود وقتی خواستم پوتینم را ببندم، بدون آن که به کفشم دست بزنم، خودش بسته شد. بچه‌ها یک حالت عجیبی داشتند. حال خیلی جالبی که لازمه عملیات بود.
عملیات باید از سه محور صورت می‌گرفت. وقتی عملیات شروع شد، در همان لحظات اولیه ما زمین‌گیر شدیم. به این ترتیب که واحدی را فرستاده بودیم تا از پشت، جاده مواصلاتی عراق را ببندد. خبر دادند که واحد مزبور، در میدان مین، زمینگیر شده است. واحد دیگری قرار بود از سمتی، نیروهای دشمن را شکار کند. آن‌ها هم اعلام کردندکه آرایش ادوات زرهی دشمن به گونه‌ای است که در برد سلاح‌های ما قرار ندارد.
واحد سومی نیز بود که می‌بایست قله ۱۱۰۰ صخره‌ای بازی دراز را تصرف می‌کرد. آن‌ها هم نزدیک صخره‌ای بلند متوقف شدند.
در محور ۱۱۵۰، گردان صد و چهل و چهار ارتش با تکاورانش همراه با محسن حاجی بابا باید در جبهه سرابگرد عمل می‌کردند که متاسفانه محورشان لو رفت و با تلفات زیاد برگشتند.
در محور ۷۵۰ که در نهایت به محور ۱۰۵۰ می‌پیوست، علی و وزوایی بودند. کار آن‌ها نیز به بن‌بست کشیده شد. به این معنی که وقتی وزوایی می‌خواست از معبری عبور کند در آن جا به یک میدان وسیع مین برخورد کرد. علی هم به صخره‌ای برخورد بود که به هیچ طریق، امکان پیشروی وجود نداشت.
علی وزوایی برگشتند. با هم صحبت می‌کردیم که چه باید بکنیم و دنبال راه چاره‌ای می‌گشتیم. پیچک با بی‌سیم تماس گرفت و پرسید:
چه قدر در جریان امور هستید؟
گفتم: این قدر که می‌دانم تمام واحدها زمین‌گیر شده‌اند.
گفت: حالا یک خبر نگران‌کننده دیگر هم من به شما بدهم. بعد تصمیمتان را بگیرید و آن این که یک واحد بزرگ به فرماندهی سرگرد ادیبان که پشت دشمن هلی‌برن شده بودند، آن‌ها هم زمین‌گیر شده‌اند. حال با این وضعیت اگر می‌توانید بسم‌‌الله بگویید و جلو بروید، اگر نمی‌توانید چون هنوز هوا کاملا روشن نشده، از تاریکی استفاده کنید و سریع به عقب برگردید.
لحظه‌ای سکوت حاکم شد. به علی و وزوایی نگاه کردم. بالاخره علی سکوت را شکست. با لبخند و حالت معنوی گفت:
توکل به خدا. بسم‌الله می‌گیم و راه می‌افتیم. خودش درست می‌کنه. وزوایی هم در تایید حرف علی، سرش را تکان داد. من، روی بی‌سیم گفتم: ” بسم‌الله، ما رفتیم. شما هم دعا کنید. ”
پیچک خیلی خوشحال شد.
در مسیر صعود به سمت ارتفاع ۷۵۰ که ارتفاع ۱۰۵۰ بعد از آن قرار داشت، معبر و گذرگاهی وجود داشت که تنها راه عبور و حرکت محسوب می شد. این همان صخره‌ای بود که علی به خاطر آن زمین‌گیر شده بود. صخره‌ای نیز با ارتفاع بسیار بلندی مشرف بر این معبر قرار داشت. دشمن روی صخره موضع گرفته بود و با پرتاب پی‌درپی نارنجک جلوی حرکت نیروهای ما را سد می‌کرد. چند تا از بچه‌ها زخمی شدند. آجرلو، فرمانده اولین گردان عمل‌کننده بر اثر انفجار نارنجک، طوری زخمی شد که همه خیال کردیم شهید شده است و او را به پشت جبهه انتقال دادیم. علی که طاقتش تمام شده بود، برای باز کردن معبر وارد عمل شد. از بچه‌ها پرسید:کسی تو کوله‌اش طناب دارد؟
طناب جزو لوازم مورد نیازمان نبود. به همین دلیل بچه‌ها، مأیوسانه شروع به گشتن کوله‌پشتی‌های خود کردند. ناگهان یکی از بچه‌ها با کمال تعجب طنابی را از درون کوله‌پشتی‌اش بیرون کشید. در حالی که مطمئن بود قبلا طنابی در کوله‌اش نگذاشته است. علی طناب را گرفت و با یک حرکت سریع آن را به بالای صخره پرتاب کرد. سپس خود را از طناب بالا کشید و به قله صخره بلند رسید. او چنان حرکتش را ماهرانه و با سرعت انجام داد دشمن متوجه حضورش نشد. بالای صخره با عراقی‌ها درگیر شد و در زمان کوتاهی توانست چند نفر از نیروهای دشمن را که روی صخره بودند، از پا درآورد و صخره را تصرف کند. سپس به ما علامت داد که پرتاب نارنجک‌ها متوقف شده و می‌توانیم بالا برویم. ما که از مهارت و شجاعت بی‌نظیرش مات مانده بودیم، به خود آمدیم و با قلاب گرفتن توانستیم یکی پس از دیگری از صخره بالا برویم.
به پیشروی ادامه دادیم. در مسیر صخره‌ها دوباره به نقطه‌ای رسیدیم که مشرف به پرتگاهی عمیق بود. عراقی‌ها تصور می‌کردند به خاطر صعب‌العبور بودن، کسی جرأت ندارد به آن نقطه صعود کند. آن‌ها بالای همان صخره مستقر بودند. وقتی دیدیم امکان پیشروی نیست، ابتدا دنبال راهی گشتیم تا بتوانیم از آن بگذریم. راهی به نظرمان نرسید.
در کشاکش درگیری علی را جست‌وجو کردم. نبود. سراغش را از بچه‌ها گرفتم. گفتند آخرین باری که او را دیدیم از پشت این صخره عبور کرد. خیلی عصبانی شدم. علی فرمانده عملیات بود. دست کم باید با من که مسئول محور بودم، اطلاع می‌داد و هماهنگی می‌کرد. صخره‌‌ای که بچه‌ها نشان داده بودند، بسیار صعب‌العبور بود و علی درست از همان جا رفته بود. شک نداشتم که او یا شهید شده یا مجروح کناری افتاده است.
با خودم می‌گفتم ممکن است کسی از این پرتگاه مخوف پائین بیفتد و زنده بماند؟ در همین افکار بودم که یکی از بچه‌ها گفت عده‌ای سفیدپوش به طرف ما می‌آیند. جلوتر که آمدم، دیدمم علی تعداد زیادی اسیر عراقی را که بعد فهمیدیم شصت نفر بودند، با لباس خواب جلو انداخته و پیش می‌آید. وقتی به ما رسید با تعجب پرسیدم: کجا بودی؟
گفت: با خودم فکر کردم توی این ارتفاع صعب العبور به نیروی زیادی احتیاج نیست. این بود که خودم را با اسلحه‌ای که داشتم بالا کشیدم. چند بار هم نزدیک بود پرت بشم؛ ولی بالاخره به منطقه تجمع دشمن رسیدم. همگی‌شان با خیال راحت خوابیده بودند. وارد سنگر شدم. یکی یکی‌شان را بیدار کردم. به صف کشیدم و آوردمشان.
بعد هم گفت: برمی‌گردم بقیه را بیاورم.
گفتم: نه، خطرناک است! باشه بعدا
اما علی منتظر جواب من نشد. به سرعت برگشت و در همان حال شنیدم که گفت:
فرصت دیگه‌ای نیست.
سریع رفت پشت دشمن و تعدادی دیگر را جمع کرد و آورد یعنی در همان لحظه بیش از صدو بیست عراقی توسط علی به اسارت گرفته شد. اسیران به پشت تخلیه شدند. این کار علی روحیه بالایی به بچه‌ها تزریق کرد و باعث شد که بچه‌ها مصمم‌تر از قبل برای فتح قله ۷۵۰ پیشروی کنند و مردانه تا مرز شهادت بجنگند. وقتی قله ۷۵۰ به تصرف درآمد، تنها ۱۴ نفر زنده مانده بودیم و بقیه شهید شدند. ۱۴ نفر بدون مهمات، گرسنه و تشنه به بالای قله رسیدیم. اکبر شیرودی تا آنجا که می‌توانست بشکه‌های آب را برای بچه‌ها پایین می‌انداخت. بشکه‌ها پلاستیکی بودند و وقتی به زمین می‌خوردند، منفجر می‌شدند. قطرات آب مثل قطره‌های مروارید به ‌آسمان می‌رفت و بچه‌ها در حسرت جرعه‌ای آب می‌ماندند. منطقه پاکسازی نشده بود و ما در خطر بودیم. باید فوری دست به کار می‌شدیم و برای گرفتن ارتفاع ۱۰۵۰ که مشرف به ۷۵۰ بود اقدام می کردیم. انگیزه آنقدر قوی بود که به خستگی و گرسنگی و تشنگی فکر نمی‌کردیم. به پیشروی ادامه دادیم. در ادامه راه متوجه شدم علی و وزوایی هر دو از سمت راست حرکت می کنند در حالی که علی می‌بایست از سمت چپ حرکت می‌کرد. ناراحت شدم. از طریق بی‌سیم باعلی تماس گرفتم و گفتم: تو هر کاری دلت می‌خواد انجام می دی. این که نشد جنگ. این که نشد سازمان‌دهی.
علی خندید و گفت: مثل اینکه جات خوشه‌ها! اولا سر راهمان صخره بزرگیه که اگه بخواهیم از آن رد بشیم تلفات سنگینی می‌دیم. دوما الان دیگه روز شده و هوا روشنه. ما درست در تیر‌رس مستقیم عراقی ها قرار داریم. اگه از سمت چپ بریم تک تک بچه‌ها از بین می‌رن. مجبوریم از سمت راست حرکت کنیم.
علی همیشه همین طور بود. هرجا که تشخیص می‌داد کاری لازم است انجام می‌داد وغالبا تشخیص‌هایش هم درست و به موقع بود. جلوتر که رفتم دو نفر دیگر از بچه‌ها زخمی شدند. تعدادمان کم بود و هر نفر که از جمع جدا می‌شد، دست و دلمان می‌لرزید. در همان لحظه وزوایی کنار علی رسید. علی نزدیک تخته سنگ بزرگی ایستاده بود. ارتفاع تخت سنگ تا گردن یک آدم معمولی بود. یک دفعه دو تیر به وزوایی اصابت کرد. یکی از تیرها به زیرچانه وزوایی خورد و همانجا ماند. دومی توی گلویش خورد و خون بیرون زد. یکی از بچه‌ها شالش را به گردن وزوایی بست. علی که نگران وضعیت او شده بود گفت: تو برو پایین.
منظورش این بود که وزوایی برود بیمارستان پادگان. وزوایی قبول نکرد. پایین آمدن هم بسیار مشکل بود امکانات برای تخلیه مجروح نداشتیم. هلی کوپتر آمبولانس یا حتی برانکارد هیچی نبود. همه امکانات یک گردان، ماشین آهوی درب و داغانی بود که یک شرکت در اختیار ما گذاشته بود. اگر یکی مریض یا مجروح می شد باید خودش ساعت ها با پای پیاده عقب می‌آمد. بعد کم کم یک تویوتا در اختیارمان گذاشتند. علی به وزوایی گفت: دارم می‌گم برو پایین! اگه تو حرف منو گوش نکنی از بقیه بچه‌ها چه انتظاری باید داشت؟!
وزوایی باز هم قبول نکرد. علی که فکر می‌کرد تیر به جای حساس خورده و ممکن است برای وزوایی خطرناک باشد دوباره اصرار کرد، اما وزوایی نپذیرفت. این بار علی به روی وزوایی اسلحه کشید و گفت: اگه نری پایین، همین جا می‌زنمت!
در این مدت علی و وزوایی با هم خیلی دوست و صمیمی شده بودند. وزوایی نمی‌خواست علی را تنها بگذارد و علی نمی‌خواست وزوایی از دست برود. وقتی این بار هم قبول نکرد که پایین برود علی دیگر چیزی نگفت. اجازه داد او همانجا زیر تخته سنگ بماند؛ اما خیلی نگرانش بود و هرلحظه احوالش را می‌پرسید. جلوتر که رفتیم و توانستیم ارتفاع ۱۰۵۰ را بگیریم، وزوایی هم بالا آمد و به ما پیوست. حالش خوب بود و به نظر نمی‌آمد حراجت مهمی برداشته باشد.
بعد از تیرخوردن وزوایی ما باز هم به پیشروی ادامه دادیم. عراق که از بقیه محورها خیالش راحت شده بود تمام نیرویش را به سمت محور ۱۰۵۰ آورد. در فاصله یک شبی که از عملیات می‌گذشت، دشمن هر دو ساعت یک بار برای تصرف ارتفاعات پاتک کرده بود. آنها با استفاده از سپاه سومشان حدود بیست و دو پاتک انجام دادند و بچه‌ها با رشادت تمام جلوی آنها را گرفتند. برای پشتیبانی از بچه‌هایی که در تیررس دشمن بودند سعی کردیم تانکی را که از عراقی ها گرفته بودیم بالای ارتفاعی که در آن مستقر بودیم ببریم. به نظر کار غیرممکنی می‌آمد. از طریق بی‌سیم با علی در ارتباط بودیم. علی می‌گفت حتما راهی هست!
پیچک سوار ماشین آهو شد و راه‌های مختلفی را برای رسیدن به قله امتحان کرد در نهایت توانست از راهی که به صورت “L ” به سمت قله می رفت ماشین را به قله برساند. این بار برگشت و از همان راه تانک را تا بالای قله بردیم. تانک به فاصله دو تا سه کیلومتر در ارتفاعی روبه ‌روی بازی دراز قرار گرفت.
پیچک از من خواست تا همانجا بمانم و مواظب بچه‌ها باشم. من ناشیانه درست زیر لوله تانک در سینه‌کش کوه دراز کشیدم. بی‌خبر از آنکه وقتی تانک شروع به کار کند نه تنها صدای وحشتناکش دیوانه‌ام می‌کند بلکه قلوه سنگ‌هایی که در اثر شلیک گلوله تانک از صخره‌ها کنده می‌شود بر سر من می‌ریزد. وقتی این اتفاق افتاد با دستپاچگی از زیر لوله تانک بلند شدم و به طرف دریچه تانک رفتم. آن را باز کردم تا داخل شوم. راننده تانک گفت: جا نیست.
درست هم می گفت. توی تانک تنهای جای یک نفر بود. گفتم دریچه را بگذار باز بماند. می‌خواستم صدای بی‌سیم را بشنوم. همان موقع صدای علی از پشت بی‌سیم شنیده شد. گفت: بابا بگو ما رو نزنند!
من از دوربینی که همراهم بود نگاه کردم. دیدم بچه‌ها در تیررس ما روی قله ۱۰۵۰ قرار دارند. با جابه‌جا کردن لوله تانک خط آتش را درست کردیم.
بچه‌ها به قله ۱۰۵۰ رسیده بودند. این بار آنها با شهید دادن بخشی از نفراتشان، تنها با شش نفر به قله رسیدند.
عراقی‌ها یا کشته شدند یا فرار کردند. هنوز هوا تاریک بود که به قله رسیدیم. خستگی مفرطی به جانمان چنگ انداخته بود. توی سنگرها خزیدیم. بچه ها هرکدام کناری ولو شدند. شب مخصوصا روی قله، هوا خیلی سرد بود. از سرما خوابم نمی‌برد. خودم را جلو کشیدم و به برادری که زیر پتو خوابیده بود گفتم: یه گوشه از پتو رو به ما هم می‌دی؟
و بدون آنکه منتظر جواب او شوم گوشه پتو را روی خودم کشیدم. کمی که گرم شدم به خواب رفتم. صبح وقتی از خواب بیدار شدم تازه فهمیدم کسی که کنارش خوابیده‌ام یک عراقی مرده است. از جا پریدم و جریان را به علی گفتم علی گفت: مهم نیست. کنار بکشیدش، جلوی دست و پا رو نگیره.
ساعت تقریبا پنج صبح بود. هوا داشت روشن می‌شد. علی برای سرکشی بچه‌ها رفت. این کاری بود که او همیشه بعد از اتمام هر مرحله از عملیات انجام می داد. سنگر به سنگر می‌رفت و احوال بچه‌ها را می‌پرسید. بچه‌ها روحیه خوبی داشتند به آخرین سنگر که رسید اسلحه‌اش را زمین گذاشت. بعد از خوش و بش با بچه‌ها متوجه شد به اندازه پانزده قدم آن طرف تر هم سنگر دیگری هست. به طرف سنگر رفت تا از بچه‌های آنجا هم حالی بپرسد. نزدیکتر که شد لوله تیر بارشان را دید که رو به آسمان و از سنگر بیرون است. قنداق تیربار روی زمین قرار داشت. بالای سنگر که رسید دید سه نفر نشسته‌اند. دو تا از آنها پشت به علی داشتند و سومی رویش به او بود. هر سه نفر سرهایشان پایین بود و کلاه مشکی رنگی به سر داشتند. روز قبل بچه‌ها از این کارها زیاد کرده بودند. کلاه‌های عراقی ها را روی سرشان می‌گذاشتند. علی خیال کرد از بچه‌های خودمان هستند. با خنده پرسید: خب بچه‌ها شما چه طورید؟
آن دوتا که پشتشان به علی بود برگشتند عقب. آن یکی هم که سرش پایین بود سرش را بالا گرفت. هر سه با هم به عربی حرف زدند. آنها دشمن بودند که تا ده متری ما آمده بودند و در تمام سنگرهای دو طرف مستقر شده بودند. نه ما از وجود آنها آگاه شده بودیم نه آنها از وجود ما. علی چند ثانیه خشکش زد. بعد به خودش آمدو متوجه شد که اسلحه ندارد. به امید آنکه نارنجکی بیابد. جیب‌هایش را جست وجو کرد اما چیزی پیدا نکرد.
در همین حین یکی از عراقی‌ها بلند شد و تیربار را به سمت علی چرخاند. لوله تیربار درست روی شکم علی قرار گرفت. آنچنان ثانیه‌ها به سرعت سپری می‌شدند که علی فرصت نکرد کاری انجام دهد یا بچه‌ها را خبر کند. قبل از آنکه دست دشمن روی ماشه تیربار برود علی خودش را روی شیب آن طرف سنگر پرتاب کرد و به سمت پایین غلت خورد. بعدها باخنده می‌گفت: دیدم الانه که حاجی‌ات آبکش بشه. برای همین خودمو پرت کردم. علی آنقدر غلت خورد تا به یک تپه‌ای رسید و همانجا متوقف شد. در همان حال عراقی‌ها نه تنها به شدت به طرفش تیراندازی کردند بلکه به سمتش نارنجک هم انداختند. علی خودش تعریف می‌کرد: از بس غلت خورده بودم، ضعف تمام بدنم را گرفته بود. یک دفعه دیدم چیزی خورد به شانه‌ام. فهمیدم نارنجکه؛ چون صدای انفجار نارنجکها رو پشت سرم می‌شنیدم. فکر کردم اگه منفجر بشه چیزی ازم باقی نمی مونه. سریع برداشتمش. نارنجک صوتی بود. به طرف بالا پرت کردم. همین که پرت کردم منفجر شد.
همانجا دست علی از ناحیه مچ قطع شد. نارنجک گوشت و استخوام دستش را پودر کرده بود و عصب‌های دستش مثل پنج نخ آویزان مانده بودند. حدود دویست ترکش هم به پاهایش خورد. بچه ها با شنیدن سرو صداها بیرون ریختند و عراقی ها را زدند. علی با آن درد شدیدی که داشت نگران بچه‌ها بود. می‌گفت: با خودم گفتم اگه بچه‌ها دستم رو این طوری ببینند می‌ترسند و فرار می‌کنند.
دست قطع شده‌اش را توی جیبش کرد و بلند شد. قدرت راه رفتن نداشت. آهسته آهسته به طرف نزدیکترین تخته سنگ رفت و همان جا نشست.
بچه‌ها که عراقی‌ها را رانده بودند به طرف علی دویدند و با نگرانی جویای حالش شدند. علی سعی کرد مثل همیشه شوخی کند. با لگد آنها را زد و گفت: چه خبره این قدر شلوغ کردین؟ برین تو سنگراتون.
علی برای اینکه موقعیت و تعداد نیروهای دشمن را شناسایی کند چند تا از بچه‌ها را صدا کرد آنها را دو نفر دو نفر تقسیم کرد و به جهت‌های مختلف فرستاد. بقیه بچه‌ها هم به سنگرهایشان برگشتند. یکی از بچه‌ها که پزشکیار بود سراغ علی آمد. وقتی دست علی را با آن وضعیت دید حالش به هم خورد. علی گفت: پاشو بابا یه کاری بکن. چرا غَش کردی؟
پزشکیار سعی کرد به خودش مسلط شود. گفت: حتما باید بری بیمارستان من اینجا کاری نمی‌تونم بکنم.
علی گفت: حالا که نمی‌شه. بعدا تا بچه‌ها ندیدن زود یه کاری بکن.
پزشکیار اصرار کرد که حتما باید بری عقب و علی هم گفت: اگه قرار باشه عقب بریم همه با هم می‌ریم. الان باید اینجا باشیم. پزشکیار که دید علی به هیچ وجه حاضر نیست برای رفتن به بیمارستان به عقب بیاید به ناچار تعدادی باند و گاز روی دست مجروح علی گذاشت و آن با بند پوتین بست. طوری تمام ناحیه‌ی دست از قسمت مچ باندپیجی شد که معلوم نبود دست قطع شده است.
بچه‌ها از شناسایی برگشتند گزارش دادند که حدود شصت عراقی در آن ناحیه است. علی دوازده نفر از بچه‌ها را آرایش داد تا به عراقی‌ها حمله کنند. چهار نفر از یک طرف و هشت نفر از طرف دیگر. توی این مدت تعدادی نیروی تازه نفس از پایین رسیده بود. نیروهایی که نه به صورت گردانی، بلکه به صورت آزاد و داوطلب آمده بودند. یک ضد هوایی ۷/۱۴ روی ارتفاع ۱۰۵۰ پیدا کرده بودند. وقتی علی به وجود ضد هوایی پی برد، از بچه‌ها خواست تا ضد هوایی را پیشش ببرند. او با همان جراحتی که داشت، ضد هوایی را راه انداخت و دست بچه‌ها داد. بچه‌ها حمله کردند. از آن شصت نفر دشمن، پنجاه و هشت تن دستشان را بالای سرشان گذاشتند و تسلیم شدند. دو نفر باقی مانده هم کشته شدند. توی مرکز پای بی سیم بودم. روز دوم عملیات بود و ساعت حدود هفت و نیم صبح.
از پشت بی سیم با کد اعلام کردند که علی مجروح شده است. به شدت نگران شدم. علی خودش آمد پشت بی سیم و با من حرف زد. از حالش پرسیدم گفت:
نگران نباش. یه خراشه حواست باشه دارم برات سوغاتی می‌فرستم، منظورش اسرای عراقی بود. وزوایی که حالش بهتر شده بود و او هم با بچه‌ها بالا رسیده بود، وقتی خبر جراحت علی را شنید، برایش بی سیم زد و از حالش پرسید.
علی گفت: چیز مهمی نیست.
وزوایی خیالش راحت شد و گفت: پس بیا عملیات در راهه.
باید ادامه می‌دادیم. موقعیت‌ طوری بود که تصرف ارتفاعات ۷۵۰ و ۱۰۵۰ زمانی ارزش پیدا می‌کرد که می‌توانستیم ارتفاع ۱۱۰۰ کله قندی را که مشرف به این ارتفاعات بود، باز پس بگیریم، در غیر این صورت آن همه زحمت و آن همه شهید، بی ثمر می‌ماند. دشمن روی ارتفاع ۱۱۰۰ مستقر بود و با اشراف کامل بر ما خطری جدی محسوب می‌شد.
بچه‌ها خستگی ناپذیری به پیشروی ادامه دادند. و توانستند تعداد زیادی قبضه‌های ضد هوایی، مسلسل‌های سبک و سنگین، خمپاره‌ انداز آرپی جی و دو تانک را بگیرند. حدود هجده انبار مهمات پیدا کردند و سنگر‌های عراقی را یکی پس از دیگری تصرف کردند.
سنگر‌ها مملو از نوشابه، گوجه فرنگی و تخم مرغ بود و این برای بچه‌ها که گرسنه و تشنه و بدون امکانات جنگیده بودند، به منزل موهبت‌های خداوندی بود. دشمن آن قدر از مالکیت این قله اطمینان داشت که از آن جا تا عراق جاده کشیده و آسفالت کرده بود و دکه‌های تلفن همگانی نصب کرده بود. قله ۱۱۰۰ کله قندی سخت‌ترین ارتفاعی بود که دشمن در آن موضوع داشت.
شب شده بود از صبح که آن اتفاق برای علی افتاده بود، حدود دوازده ساعتی می‌گذشت او خونریزی و درد را بی آن که کسی متوجه شود تا فتح قله ۱۱۰۰ تحمل کرد. بعد که خیالش راحت شد، خودش را بی صدا کناری کشید و گوشه‌ای نشست. رنگش به شدت پریده بود. بی سیم چی علی، دنبالش می گشت وقتی علی را پیدا کرد متوجه شد حالش خیلی بد است، نگران شد و پرسید: طوری شده؟
علی بی حال و آرام جواب داد: نه، مساله‌ای نیست.
جواب علی، بی سیم چی را قانع نکرد. موشکوفانه علی را زیر نظر گرفت. ناگهان متوجه لباس او شد. لباس علی کاملا خونی بود.
بی سیم چی پرسید: تیر خوردی؟
علی گفت: نه.
بی سیم چی متوجه دست مجروح علی شد و به آن شک کرد. ساعت‌ها بود که علی آن دستش را از جیب خود بیرون نیاورده بود. این بار بدون آن که چیزی بگویید، جلو رفت تا دست علی را ببیند.
بی اراده از جیبش بیرون افتاد. پانسمان دست علی دیگر سفید نبود، پارچه‌ای قرمز بود که از آن خود می‌چکد. بی سیم چی درنگ نکرد و با بی سیم و وضعیت علی را به من اطلاع داد. از او خواستم تا علی را پشت بی سیم بیاورد. وقتی آمد وضعیتش را پرسیدم علی گفت: چیزی نیست… ما ظاهرا سعادت نداشتیم.
گفتم: تقدیر هر چه باشد، همان است من سریع دو نفر از بچه‌ها را می‌فرستم شما را تخلیه کنند… بروید پادگان!
علی پرسید پادگان برای چی؟
- این قضیه دست شما شوخی بردار نیست!
- نه، من پایین نمی‌روم، بچه‌ها این جا تنها هستند.
نگران شدم، گفتم ببین آقای موحد! من تا الان ادعایی نکردم؛ ولی حالا دستور اینه که برید پادگان.
علی گفت: اگر نرم از دست من دلخور می‌شید؟
- دقیقا و هر چه سریع‌تر باید برید.
گفت: باشه، حالا ببینیم چی می‌شه.
من که صحبت کردن با او را از طریق بی سیم بی فایده می‌دیدم، کسی را جای خودم گذاشتم و به طرف جایگاه علی رفتم. وقتی به آن جا رسیدم و او را درآن حال دیدم، جا خوردم صورتش از کم خونی سفید شده بود و به شدت زخمی بود. او در حال و هوای خاصی سیر می‌کرد که به هیچ وجه قابل وصف نبود. چهره‌اش با همیشه فرق داشت و حالاتش عادی نبود ماجرای مجروحیتش را پرسیدم. برایم تعریف کرد. علی بین صحبت‌هایش با لحن آرام و سنگینی پرسید:
- آقا روی دیدی؟
گفتم: کدوم آقا؟
گفت: آقا…
گفتم: راجع به چی حرف می‌زنی؟
وقتی دید منظورش را متوجه نمی‌شوم، گفت: بی خیال، صلوات بفرست.
و خودش صلوات فرستاد. با تحکم گفتم: بلند شو برو پادگان.
علی به گریه افتاد. با همان حالت معنوی خاصی که داشت، گفت: نمی‌شه من عهد کردم تا شهید نشم، برنگردم شما هم سخت‌گیری نکن. من راحتم.

ادامه دارد…

* پی نوشت:

۱- سلسله ارتفاعات تیغه ای که از حدفاصل تنگه قاسم آباد تا تنگه حاجیان کشیده شده است. در ضمن یکی از نقاط پدافندی نیروهای اسلام بوده.
۲- محسن وزوایی یکی از فرماندهان ارشد سپاه بود که در عملیات بیت المقدس به شهادت رسید.
۳- غلامعلی پیچک فرمانده سپاه در منطقه سر پل ذهاب بود که در عملیات مطلع الفجر به شهادت رسید.
۴- اکبرشیرودی یکی از خلبانان شجاع هوانیروز بود که بعدها به شهادت رسید.

نظر خود را اضافه کنید.

0
شرایط و قوانین.
  • هیچ نظری یافت نشد

زیارت عاشورا

 پایگاه تخصصی امام حسین علیه السلام به طور اختصاصی به موضوعات مرتبط با امام سوم شیعیان، حضرت سید الشهدا علیه السلام می پردازد و معرفی جهانی آن حضرت و دفاع از مکتب ایشان را به عنوان هدف خود قرار داده است.

تماس با موسسه جهانی کربلا : 692979-91-021

شبکه های اجتماعی

 

 

Template Design:Dima Group

با عضویت در کانال تلگرام سایت جهانی کربلا از آخرین مطالب باخبر شوید .عضویت در کانال تلگرام