حالا دیگر همه مهدی باکری را می شناسند؛ فقط هم آذری ها نه، همه ایران. اخلاق و رفتار شهردار ارومیه بود که جای پای او را در دل ها باز کرد، نه بخش نامه ها و تبلیغات و شعارها، آن هم برای کسی که حتی یک فیلم هم درباره اش نساخته اند. جوانی که خیلی زود بار عائله یک شهر را به دوش گرفت و شد بابای پیرزنی که سقف خانه اش ریخته یا پیرمردی که رفتگر شهرداری بود و باورش نمی شد پسر جوانی که همراه او شب ها خیابان را جارو می کند، همان شهردار شهر است. کمی بعد مهدی باکری شد بابای لشگری که سپر بلای ملت شده بودند
. به پاس سالروز شهادت شهیدی که پیکرش را موج های خلیج فارس در بر گرفتند و بردند. به یادش بخوانیم و فاتحه ای نثارش کنیم: مهدی باكری متولد میاندوآب است. متولد سال 33. قبل از انقلاب پایه ثابت تظاهرات ها بود، تظاهرات های 15 خرداد 54 و 55 کار او و دوستانش بود. همان موقع بود که ساواک شناسایی اش کرد و برای بازجویی هم بردنش اما چون مدرکی نداشت آزادش کردند. دیپلم که گرفت بعد رفت دانشگاه تا مهندس مکانیک شود. انقلاب که شد رفت در سپاه ارومیه، مدتی هم دادستان دادگاه انقلاب ارومیه شد. بعد هم که شد شهردار ارومیه؛ همان شهردار معروف که هنوز خیلی ها دنبال شبیه شدن به او هستند. جنگ که شروع شد تازه ازدواج کرده بود ولی راه افتاد و رفت جبهه. آذری های خط جمع شدند و لشگر عاشورا راه افتاد. اخلاق مهدی بچه ها را این جور جمع کرده بود. در عملیات فتح المبین مجروح شد اما همین که جانی گرفت برگشت خط و بازهم عملیات بود و یک لشگر که چشم به او داشتند؛ بیت المقدس، رمضان، مسلم بن عقیل، والفجر مقدماتی، والفجر یک تا چهار و خیبر. بعد از آزادی خرمشهر باز مجروح شد. قبل از بدر رفت پیش امام. به امام گفت دعا کنید شهید شوم. یک سال بعد از پر کشیدن برادرش حمید، 25 اسفند 63 بود که او هم رفت و مثل حمید پیکر او هم برنگشت. محسن رضایی: درباره مهدی اشتباه نکردم در سپاه زیاد از مهدی حرف میزدند. من چیزهایی از بچههای ارومیه شنیده بودم . در تهران شایعه كرده بودند «اینها با امام نیستند» به خصوص مهدی را میگفتند متهمش میكردند كه مشكلاتی دارد و افكارش درست نیست. آن موقع من مسوول اطلاعات سپاه بودم و این چیزها را فقط میشنیدم. بعد كه تحقیق كردم دیدم انگیزههای محلی باعث این حرفها شده. كه معمولاً تنگ نظری بود. این افراد نمیتوانستند تفكیك كاملی از جریانات داشته باشند و ناچار برخوردشان با مردم و جوانان برخوردی دور از واقعیت بود. مثلاً نمیتوانستند درك كنند كه مهدی و حمید آنقدر ظرفیت دارند كه میتوانند در دانشگاه با گروههای منحرف تماس داشته باشند و تأثیر نگیرند. مهدی اصلاً نظرش این بود كه برود تأثیر بگذارد، آن هم فقط به خاطر اعتماد به نفسی كه به خودش و نظر خودش داشت، كما این كه تأثیر هم روی عدهایی گذاشت. برایش مسأله نبود شخص مسألهداری با او تماس بگیرد. احساس مسوولیت میكرد. پیش خودش احساس نیاز میكرد كه حتماً آنطرف به او نیاز دارد كه با او تماس گرفته. میرفت با برخورد منطقی خودش فرد را تحت تأثیر قرار میداد. دیگران نمیتوانستند ظرفیت مهدی را درك كنند. لذا با خودشان مقایسهاش میكردند. آمیزه ایی از حسادت و جهالت دست به دست هم میداد تا برای مهدی مشكل درست شود. گاهی جو آنقدر مسموم میشد كه حتی به نزدیكان او متوسل میشدند. یادم هست میخواستم برای مهدی حكم فرماندهی بزنم. حكمش را هم آماده كرده بودم. همه میدانستند. اولین كسی را كه فرستادند پیش من تا همین حرف را مطرح كند یكی از دوستان صمیمی خود مهدی بود. آمد گفت «حرف پشت سر مهدی زیاد است. تو از آن چیزها اطلاع داری كه میخواهی براش حكم بزنی ؟» گفتم « بیخبر نیستم. خبر جدید چی داری؟» یك چیزهایی گفت. گفتم «اینها را میدانم.» گفت « این چیزها را میدانی و میخواهی حكم بزنی؟» گفتم «بله حتماً. چون من خودم مهدی را بیواسطه شناختهام و هیچ احتیاج به تأیید كسی ندارم. مطمئن باشید حتماً حكمش را میزنم، حتماً هم ازش دفاع میكنم.» من آن موقع هنوز خودم تثبیت نشده بودم، ولی حكم مهدی را زدم و پای تمام حرفهام هم ایستادم. بعد فهمیدم كه اشتباه نكردهام. اولین باری كه مهدی را دیدم قبل از عملیات فتحالمبین بود. یكی از فرماندههای تیپ آمده بود به من گزارش بدهد كه دیدم یك نفر همراهش آمده، ساكت و با حجب و حیا. آن فرمانده گزارشش را میداد و من تمام توجهام به غریبه بود. بعد كه فرمانده گزارشش را داد پرسیدم این فرد كی هست. گفت: ایشان آقای باكریاند. گفتم: کدام باکری گفت: مهدی گفتم: كجا بودند قبلاً ؟ گفت: ارومیه یادم آمد او همان باكرییست كه در ارومیه حرف پشت سرش زیاد بود و ازش گزارشها به من رسانده بودند. همان موقع هم در ذهنم به عنوان یك آدم فعال روی او حساب میكردم. تا این كه سال شصت شد و من شدم فرمانده سپاه. یكی از كارهای اصلیام این شد كه دنبال افراد لایقی بگردم و به آنها حكم بدهم بروند فرمانده تیپ بشوند. آن روزها سپاه اصلاً لشكر و تیپ نداشت. دو سه گردان یا محور داشتیم كه عملیات ثامنالائمه را با آنها انجام داده بودیم. لذا از همان روز مهدی را زیر نظر گرفتم. مهدی در همین عملیات شد معاون احمد كاظمی و ما یكی از حساسترین جبههها را سپردیم به تیمآنها، تیم احمد و مهدی. كه سربلند هم بیرون آمدند. بعد از آن بود كه به او حكم تشكیل تیپ عاشورا را دادم. قبول نمیكرد. حتی دلیلهای منطقی میآورد میگفت میخواهد كنار نیروها باشد، نه بالای سرشان، كه بعد خدای نكرده غرور بگیردش و به نظر من حق داشت. چون با تمام وجودش كار كردن را تجربه كرده بود. از قبل از انقلاب و در زمان انقلاب و در زمان مقابله با ضد انقلاب در كردستان و در شهرها و حالا هم جنگ و به خصوص در زمان شهردار بودنش در ارومیه و به خصوص در 8، 9 ماه اول جنگ، كه بنی صدر فرمانده كل قوا بود و در حقیقت تمام جنگ دست او بود. بنی صدر و دوستانش عقیده داشتند نیروهای مردمی، كسانی مثل مهدی و حمید و شفیعزاده، حق ندارند بیایند آبادان برای خودشان خط دفاعی تشكیل بدهند. در حالی كه حمید و مهدی و شفیعزاده اصلاً به این حرفها اعتنا نمیكردند. خودشان با اختیار خودشان آمدند آبادان و مشغول كار شدند. مهدی میرفت بالای دكل دیدهبانی میكرد و از همان بالا به شفیعزاده میگفت بفرست، یعنی خمپاره بفرست. صبح تا شب از همانجا، بنا به سهمیه ایی كه داشتند، بیست سی تا گلوله شلیك میكردند، بعد میآمدند توی دفترچهشان مینوشتند كه چند ایفا آتش گرفت، چند تا سنگر منهدم شد، چند تا عراقی خط خوردهاند و از همین مسایل. آنجا قدرت مانور این سه نفر دو كیلومتر بیشتر نبود. چون تمام درها به رویشان بسته بود. در حقیقت آنها اول اسیر خودی بودند. بعد در محاصره عراقیها. آنهم مهدی كه اگر جای رشد میدید، قدرت فرماندهی دو هزار نفر را داشت. انسانهای بزرگ گاهی در درون خودیها به اسارت كشیده میشوند. انسانهایی كه اگر دستشان را باز بگذارند تمام دشمنان یك ملت را میتوانند سركوب كنند و بسیاری از موانع را از سر راه بردارند. مهدی اینطور بود، حمید اینطوری بود، شفیعزاده این طوری بود. یادم هست ما در آن8، 9 ماه از طرف بنیصدر و دوستانش خیلی تحت فشار بودیم و به سختی خط پیدا میكردیم تا برویم علیه دشمن بجنگیم. تفكر حاكم این بود كه شما جنگ بلد نیستید. میروید منطقه را لو میدهید. مثلاً میگفتند شما با این آخوندهایی كه با خودتان میآورید، به خاطر عمامههای سفیدشان، به دشمن اجازه گراگرفتن میدهید. بهانه میگرفتند. البته مسخره هم میكردند و ما صبر میكردیم. چون زخمی دو طرف بودیم. هم خودیها هم عراقیها. خودیها در شهر و با تظاهرات و ترور و شایعه پراكنی و حملههای مسلحانه كردستان و عراقیها با گرفتن پنج استان ما. خرمشهر سقوط كرده بود و آبادان در محاصره بود و عراقیها در ده پانزده كیلومتری اهواز. نمیدانستیم باید بیاییم تهران را حفظ كنیم یا برویم خوزستان بجنگیم. بعد از ترورهای سال شصت و از دست دادن خیلی از عزیزان، بنیصدر فرار كرد. بچههای انقلاب دست به دست هم دادند و دور هم جمع شدند. به تهران سر و سامانی دادند آمدند طرف جنگ. كسی مثل مهدی از شهرداری ارومیه و مسوولیتهای دیگرش دست كشید آمد شد معاون تیپ و بعد فرمانده تیپی كه بعدها لشكر شد. مهدی خیلی سریع رشد كرد. به همه ثابت كرد كه در آن 9 ماه اول جنگ آن ظلم سیاسی عجیبی كه به نیروها وارد شد از حمله عراقی و صدام هم بدتر بود. مهدی در عملیات بیتالمقدس بود كه به عنوان فرمانده تیپ آمد در صحنه و مجروح شد و در عملیات رمضان هم، با وجود جراحتش بیمارستان را رها كرد آمد وارد صحنه عملیات شد. یادم هست بچهها گزارش میدادند كه مهدی از فشار درد گاهی خم میشد تا دردش تسكین پیدا كند. میگفتند با همان حالت خمیده از پشت بیسیم داد میزده و فرمانده گردانهاش را صدا میزده میگفته چه كار كنند یا از كجا بروند. خیلیها بودند كه اگر چنین زخمی برمیداشتند یك لحظه هم حاضر نبودند در عملیات شركت كنند. میرفتند یكی دو سال در ایران یا اروپا بستری میشدند و استراحت میكردند تا این تركش را از جسم نازنینشان بیرون بیاورند اما برای مهدی جسم و جان معنی نداشت. معروف بود در جبهههای جنگ كه وقتی به نیروها فشار میآمد یك عده بروند به فرماندهها بگویند بروید گزارش بدهید و امكانات بگیرید. تكیه كلام آنها این بود كه ما فقط گزارشمان را به خدا میدهیم، نه به كسی دیگر. مهدی یكی دوبار دیگر هم خودش را نشان داد كه یكیش به عدمالفتح معروف شد. یعنی عملیات خیبر. این عملیات خیلی مهم و حساس بود. چرا كه نقطه عطفی بود در جنگهای ما. چون ما از نوع جنگهای زمینی می رفتیم طرف جنگهای آبی خاكی. لذا فراهم كردن مقدمات این عملیات خیلی مهم بود هم از نظر آموزش غواصی و قایقرانی، هم از نظر روحی. نیروها باید مسافتی را حدود سی كیلومتر در آب پیش میرفتند و بعد تازه میرسیدند به عراقیها. خیز خیلی بلندی بود. اولین باری بود كه اینكار صورت میگرفت. هم حركت در آب، هم جنگ در آب برای همهمان جدید و عجیب بود. قلب عملیات خیبر را سپردیم به حمید. پل صویب خط مقدم بود. یعنی مقدمترین لبهی جلویی نبرد با عراقیها. دیگر جلوتر از آن نیرو نداشتیم. فاصله آنجا تا قرارگاه زیاد بود. به خاطر اینكه نیروهامان از آب عبور كرده بودند رفته بودند توی منطقه صویب و عُزیر، كه منطقه شمالی آنجا بود. آن كسی را كه میفرستادند جلو معمولاً به عنوان جانشین لشكر میفرستادند تا از نزدیك بالای سر نیروها باشد. مكالمههای آنها با هم خیلی واضح و روشن بود. من نمیتوانستم حرفهای مهدی را با حمید بشنوم. اما حرفهای مهدی با خودم و با قرارگاه بالا ترش در دسترس بود. از حرفهای مهدی با خط جلو میفهمیدم كه عراقیها از سه طرف آمدهاند حمید را محاصره كردهاند. منطقه عُزیر هم شكسته بود و خودیها عقب نشینی كرده بودند. عقبه نیروهای حمید كور شد. تلاش زیادی كردیم مهدی و حمید را تقویت كنیم. نشد. هلیكوپترها نتوانستند نیرو ببرند، یا این كه بروند تمامشان را برگردانند. اینطوری شد كه آنجا تعدادی از نیروها زخمی و شهید شدند و جنازههاشان ماند و ما نتوانستیم بیاوریمشان. حمید یكی از آنها بود. من اصلاً از لحن مهدی نتوانستم شرایط سخت حمید را بفهمم. اضطراب مهدی فقط برای حمید نبود، برای همه بود، كه یا سریع بیایند عقب، یا به طریقی به آنها كمك شود. لحنش با شرایط مشابه عملیاتهای دیگرش فرقی نداشت. شاید به همین دلیل بود كه من بعدها متوجه شدم حمید آنجا بوده. مهدی خیلی طبیعی، مثل مواقع دیگرش و مثل یك فرمانده لشكر، تمام سعیاش را میكرد بچههاش را از محاصره بیرون بیاورد. بعد از خیبر تمام فرماندهان توی جزیره شمالی دور هم جمع شدیم و شروع كردیم به زیارت عاشورا خواندن. بیخبر از ما یكی رفت با بیت امام تماس گرفت كه بچهها از این عدمالفتح ناراحتد. نشستهاند دارند عزاداری میكنند. همان لحظه آقای رسول زاده آمد گفت احمد آقا شما را میخواهد. از جلسه آمدم با احمدآقا صحبت كردم. گفت: چیه؟ چرا نشستهاید دارید گریه میكنید؟ گفتم: مسألهی خاصی نیست. بچهها دارند زیارت عاشورا میخوانند. گفت: صبر كن امام میخواهد یك چیزی بگوید! چند دقیقه بعد تماس گرفت گفت: امام گفته این جملهها را بخوانید برای بچهها. جملهها این بود شما پیروز هستید. به هیچ وجه نگران این عدمالفتحها نباشید و خودتان را برای عملیات بعدی آماده كنید. آمدم تمام این حرفها را برای بچهها گفتم. وضع جلسه به كلی عوض شد. انگار یك انرژی فوقالعاده پیدا كرده بودند. روحیهشان با یك دقیقه پیش زمین تا آسمان فرق كرده بود. اولین كسی كه صحبت كرد، مهدی بود. رفت بلندگو را به دست گرفت و شروع كرد به حرف زدن. گفت: برادرها ، مگر غیر از اینست كه ما به تكلیف میجنگیم؟ مگر غیر از این است كه پیغمبر خدا عزیزترین عزیزانش را در همین جنگ از دست داد و خم به ابرو نیاورد؟ خیلی با ظرافت، بدون این كه بگوید من برادرم را از دست دادهام، میخواست بگوید نباید نگران باشیم. گفت: حالا كه امام اینطور فرموده، ما باید خودمان را برای عملیات بعدی آماده كنیم. حرفهای مهدی شور و حال خاصی به جمعمان داد. هنوز چند ساعت از عملیات خیبر نگذشته بود كه خودمان را آماده كردیم برای عملیات بدر، كه به یك معنا تكرار خیبر بود. با این فرق كه ما تلاش زیادی كردیم كاستیهای خیبر را برطرف كنیم. مهدی یكی از كسانی بود كه با دادن طرحها و نظرهای جدید خیلی گل كرد. مثلاً یكی از مشكلات ما حمله غواصها به خط عراقیها بود. غواصها باید از نیها میآمدند بیرون و یك مسافت دو سه كیلومتری را در مسیری بدون نی و زیر نور ستارهها تا سیل بند عراقیها شنا میكردند. نور ستارهها طوری آب را روشن میكرد كه غواصها پیدا بودند. با نزدیك شدن به سیل بند عمق آب هم كم میشد و غواصها نمیتوانستند زیر آب بروند. از گردن به بالا میماندند بیرون آب میشدند سیبل ثابت تیربارهای عراقی. جلسهای گذاشتیم كه ما با این مشكل چی كار باید بكنیم؟ مهدی گفت: غواصها باید نوعی از لباسها را بپوشند كه نور را منعكس نكند. اول یك لباس را نشان داد و بعد لباسی دیگر كه اگر نور به آن میخورد منعكس میشد. گفت: نه از اینها كه نور منعكس میكند. تعجب كردم، فكر كردم حتماً مهدی خودش رفته لباس را پوشیده كه توانسته اشكالش را پیدا كند. گفت: بعضی از این كفشكهای غواصی آج ندارند. باعث میشوند غواص لیز بخورد. سروصداشان هم غواصها را لو میدهد. اینها باید حتماً آج داشته باشند. ما به این جزییات اصلاً توجه نكرده بودیم. یكی دیگر از طرحهای مهدی آماده كردن قایقها بود. كه مهدی خیلی به آببندی و در آب كار كردشان حساس بود و همینطور به رفع كردن عیب موتورهاشان. یك روز مهدی میبیند كسی به قایقش گاز میدهد. میرود به او میگوید این كار را نكند و او گوش نمیدهد. مهدی یك سنگ برمیدارد دنبالش میكند. میگوید مرد حسابی! مگر نمیگویم آهسته برو؟ این قایق مال بیتالمالست، مال جنگست، مال عملیاتست، نه برای تفریح من و تو. طرح دیگر مهدی در بدر، آنطور كه یادم میآید، رفع مشكلات خطشكنی بود. ما معمولاً در عملیاتها كارهامان را مرحله به مرحله پیگیری میكردیم. میآمدیم جلسه میگذاشتیم و مشكلات آن مرحله را حل و فصل میكردیم و یك قدم میرفتیم جلوتر. آخرین مرحله طراحی عملیاتی نحوه شكستن خط مقدم بود. مسأله غواصها حل شده بود. همه چیز آماده بود، به جز شكستن خط، كه هنوز در پرده ابهام بود. در آن جلسه در جمع فرمانده لشكرها مطرح كردم طرحش با شما، كه چطور خط جزیره جنوبی شكسته شود! عراق از خیبر تا بدر فرصت زیادی داشت تا آنجا را پر از سیم خاردار و مین و موانع دیگر كند. مهدی گفت: بیاییم برای هر گردان یك كانال بزنیم و تا آنجا كه امكان دارد خودمان را از داخل كانالها نزدیك كنیم به عراقیها. سؤال كردند: چطوری تا زیر پای دشمن كانال بزنیم؟ میفهمد میآید مانع میشود. مهدی گفت: از آنجا به بعد یك سری تیمهای هجومیآماده میكنیم، در حد ده پانزده نفر، كه آن فاصله را با سرعت بدوند بروند خودشان را برسانند به عراقیها. گفتند آنجا خب تیربار هست، خمپاره شصت هست، آتش هست. نمیشود كه. مهدی گفت: هر چی بترسیم از این تیربار و خمپاره و آتش بیشتر شهید میدهیم. تنها راهش همین است كه گفتم. كه سریع بروند همین تیربارها و همین خط را بگیرند وگرنه بازهم تلفاتمان بیشتر میشود. بحث شد، در نهایت همه به این نتیجه رسیدند كه حرف مهدی درستست. عملی هم كه هست. این طرح را فقط كسی میتوانست بدهد كه خودش جرأت تا آنجا رفتن و دویدن و به خط دشمن رسیدن را داشته باشد كه مهدی خودش داشت. علیالخصوص در بدر و كنار دجله و در همان محلی كه به كیسه ایی معروف شد و فقط از یك راه باریك میشد رفت آنجا. آنجا هم مثل قلب خیبر بود كه اگر از دست میرفت تمام جبهه سقوط میكرد. مهدی چون حساسیت آن منطقه را میدانست رفت آنجا مقاومت كرد. من تلاشی را كه او در بدر و در كیسه ایی كرد در هیچ یک از فرماندهان جنگ ندیده بودم. شرایط مهدی خیلی عجیب و پیچیده بود. پشت سرش یك پل ده پانزده كیلومتری بود بین جزیره شمالی تا آنجا، كه با یك بمباران از كار افتاد. از محل پل تا آن كیسه ایی هم حدود پنج شش كیلومتر راه بود. خود كیسه ایی كه اصلاً وضع مناسبی نداشت. مهدی خودش با همان پنج شش نفری كه آنجا بودند تا آخرین لحظه مقاومت كرد. من خسته شده بودم. كمی قبل از این كه سختیها بیشتر شود رفتم به آقا رحیم و آقای رشید گفتم شما مواظب بیسیمها باشید تا من ده دقیقه استراحت كنم برگردم. تأكید هم كردم كه زود بیدارم كنند. ربع ساعت خوابیدم كه آمدند بیدارم كردند. به قیافهها نگاه كردم دیدم فرق كردهاند. گفتم چی شده؟ همهشان از علاقه من به مهدی خبر داشتند. نگفتند چی شده. نگران مهدی شدم، به خاطر حساس بودن كیسه ایی. با احمد كاظمی تماس گرفتم گفتم موقعیت؟ گفت: دیگر داریم میآییم عقب. منتها روی پل ازدحامست. وضع ناجوری پیش آمده. میترسم عراق بیاید پل را بزند و هر هفت هشت هزار نفرمان بمانیم این طرف اسیر شویم. آن پل دوازده كیلومتری داستان عجیبی برای خودش داشت. در آن عقب نشینی توانست سه برابر تُناژ استانداردش نیرو و ماشین را تحمل كند و نشكند. به احمد گفتم «مهدی كجاست ؟ حالش چطورست؟» گفت: مهدی هم هست. پیش منست. مسأله ندارد. دیدم احمد حرف زدنش عادی نیست. رفتم توی فكر كه نكند مهدی شهید شده. به آقا رحیم یا آقای رشید گمانم كه فكرم را گفتم. گفتم احساس میكنم باید برای مهدی اتفاقی افتاده باشد و شما هم میدانید. گفتند نه. احتمالاً باید زخمی شده باشد و بچهها دارند مداواش میكنند. گفتم، تماس بگیرید بگویید من میخواهم با مهدی حرف بزنم! طول كشید، دیدم رغبتی نشان نمیدهند. خودم رفتم با احمد تماس گرفتم گفتم، احمد! چرا حقیقت را به من نمیگویی؟ چرا نمیگویی مهدی شهید شده؟ احمد نتوانست خودش را نگه دارد من هم نتوانستم سرپا بایستم، پاهام، همان طور بیسیم به دست، شل شدند. زانو زدم. ساعتها گریه كردم. بچهها آمدند دورم جمع شدند و توصیه كردند خودم را كنترل كنم. گفتند چرا این قدر گریه میكنی؟ یادم به حرف زدنهامان میافتاد، یا درد دل كردنهامان، یا خندههای خودمانیمان. یادم به مرخصی نرفتنهاش میافتاد و این كه به او گفتم برود خانه سر بزند و او گفت پیش بچههاش راحتترست. این كه هیچ وقت از زندگی خودش به من نگفت. این كه هیچی برای خودش از من نخواست. نه ماشین، نه خانه، نه وام، نه مقام، نه هیچ چیز دیگری كه دیگران برایش سر و دست میشكستند و این كه خودش را رفت رساند به دریا. از دجله به اروند و از اروند به خلیج فارس. فهمیدم نمیخواسته در خاك دفن شود. فهمیدم میخواسته برود به ابدیتی برسد كه خیلی از عرفا حسرتش را دارند. برای همین چیزهاست كه معتقدم مهدی گمنامترین شهید این جنگست. بارها شده كه شبها برای مهدی و بچههای دیگر گریه كردهام. نمیتوانم فراموششان كنم. سال ها گذشته، ولی تعلق خاطری كه به آنها دارم، خیلی بیشتر از تعلق خاطری است كه به بچههایم دارم. علاقه من به مهدی، حمید. تعلق من به بروجردی، باقری، خرازی، زینالدین قابل مقایسه با تعلقم به خانوادهام نیست. در یك جمله بگویم كه «مهدی روح من است و این روح از كالبد من جدا نمیشود.» وصیتنامه مهدی باکری بسم الله الرحمن الرحیم یا الله یا محمد یا علی یا فاطمه یا حسن یا حسین یا علی یا محمد یا جعفر، یا موسی، یا علی یا محمد یا علی یا حسن یا مهدی (عج) و تو ای ولی مان یا روح الله و شما ای پیروان صادق شهیدان خدایا چگونه وصیتنامه بنویسم در حالیکه سراپا گناه و معصیت و سراپا تقصیر و نافرمانیم، گرچه از رحمت و بخشش تو نا امید نیستم ولی ترسم از این است که نیامرزیده از دنیا بروم. می ترسم رفتنم خالص نباشد و پذیرفته درگاهت نشوم. یا رب العفو. خدایا نمیرم در حالیکه از ما راضی نباشی. ای وای که سیه روی خواهم بود. خدایا چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی هیهات نفهمیدم. خون باید می شدی و در رگ هایم جریان می یافتی، ... و سلول هایم یا رب یا رب می گفت. یا ابا عبدالله شفاعت، آه چقدر لذت بخش است انسان آماده باشد برای دیدار ربش ولی چه کنم تهیدستم، خدایا قبولم کن. سلام بر روح خدا نجات دهنده ما از عصر حاضر، عصر ظلم و ستم، عصر کفر و الحاد، عصر مظلومیت اسلام و پیروان واقعیش، عزیزانم اگر شبانه روز شکرگزار خدا باشیم که سرباز راستین و صادق این نعمت شویم خطر وسوسه درونی و دنیا فریبی را شناخته و حذر باشیم که صدق نیت و خلوص در عمل تنها چارهساز ماست، ای عاشقان ابا عبدالله باید شهادت را در آغوش گرفت و گونه ها باید از حرارت و شوقش سرخ شود و ضربان قلب تندتر بزند. باید محتوای فرامین امام را درک و عمل کنیم تا بلکه قدری از تکلیف خود را در شکرگزاری به جا آورده باشیم. وصیت به مادر و خواهر و برادرانم و اهل فامیل؛ بدانید اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست ، همیشه به یاد خدا باشید و فرامین خدا را عمل کنید، پشتیبان و از ته قلب مقلد امام باشید، اهمیت زیادی به دعاها و مجالس یاد اباعبدالله و شهدا بدهید که راه سعادت و توشه آخرت است. همواره تربیت حسینی و زینبی بیابید و رسالت آنها را در رسالت خود بدانیم و فرزندان خود را نیز همانگونه تربیت دهید که سربازانی با ایمان و عاشق شهادت و علمدارانی صالح وارث حضرت ابوالفضل(ع) برای اسلام به بار آیند. از همه کسانی که از من رنجیده اند و حقی بر گردن من دارند طلب بخشش دارم و امیدوارم خداوند مرا با گناهان بسیار بیامرزد. خدایا مرا پاکیزه بپذیر. مهدی باکری
نظر خود را اضافه کنید.