آفتاب در حال طلوع است؛ روزی نو آغاز شده، پنجره را باز میکنم و هوای یک آفتابرنگ پریده تازه طلوع را به داخل ششهایم هدایت میکنم. سینهام سنگین میشود. احساسمیکنم ششهایم را از دود پر کردهام. این هوا، بوی شبنم و رنگ آفتاب ندارد. رادیورا روشن میکنم. مجری رادیو با حرارت خاصی از کودکان، سالمندان و بیماران قلبیتقاضا میکند که تا حد امکان کمتر از خانهها خارج شوند و هشدار میدهد که به دلیلپدیده وارونگی هوا، هوای تهران در وضعیت «خطرناک» قرار دارد. و بعد هم با بیتفاوتیخاص این روزها، یک ترانه بیربط پخش میشود... در حالی که رادیو را خاموش میکنم،بلند بلند هم با خودم حرف میزنم: «منظورش این بود که هوای سربی برای جوانها مفیداست. اصلاً ویتامین دارد. آی جوانها! تا میتوانید تنفس کنید.»
از خانه خارج میشوم. ترجیح میدهم به آسمان نگاه نکنم. دل آدمی از این آفتاببیرمق میگیرد. وارد خیابان «ولیعصر(عجل الله تعالی فرجه)» میشوم. خیابان «ولیعصر(عجل الله تعالی فرجه)»، با وجوداین هوای خاکستری، ماشینهای خاک گرفته، رانندههای عصبانی و درختهای زرد و پژمرده،هنوز هم زیباترین خیابان تهران است. به تجریش که میرسم، مثل همیشه روبروی گنبدامامزاده صالح(ع) میایستم و به رسم ادب سلام میدهم. گنبد آبیاش غرق در دود است. کسی از پشت، شدیدا با من برخورد میکند: «خانم سر راه نایست!» دلم میگیرد از تنهبیتفاوتیاش، از اینکه حتی در میان این آسمان سربی، آبی گنبد را ندیده. آدمها باعجله از کنار یکدیگر عبور میکنند و گاه دنبال اتوبوسها میدوند، بیآنکه حتی بهپرواز فوج کبوتران به سوی «حرم» نگاهی بیندازند....
در صف اتوبوس «میدان ولیعصر(عجل الله تعالی فرجه)» میایستم. من دومین نفر هستم. نفر اول، خانمپیری است که با گوشه روسری، بینی و دهانش را پوشانده. نگاهی به من میاندازد و بادست به اگزوز اتوبوسی اشاره میکند و سری به علامت تأسف تکان میدهد. میگویم: «گفتهاند امروز هوا خیلی آلوده است. ای کاش بیرون نمیآمدید.» برای لحظهای روسریرا از جلوی صورتش دور میکند و میگوید: «بنشینم گوشه خانه که چی؟ هر روز هواهمینطوره. یه روز یک کمی بهتر، یه روز مثل امروز، فاجعه! ترجیح میدهم بین مردمبمیرم تا گوشه خانه...» بعد دوباره روسری را جلوی دهانش میگیرد و سرش را پایینمیاندازد. شاید نمیخواهد غبار غمی را که در چشمانش نشسته ببینم. برای اینکهموضوع را عوض کرده باشم، میپرسم: «شما خیلی وقته منتظرید؟» چند لحظه بدون اینکهحرفی بزند، نگاهم میکند. و بعد میگوید: «منتظر؟ آره، خیلی وقته...» و سکوتمیکند. اما من احساس میکنم هنوز حرفش تمام نشده. نمیدانم به نظرم آمده یا واقعا«منتظر»ی که من گفتهام با «منتظر»ی که او گفته تفاوت دارد. چشم از او برنداشتهامکه اتوبوس هم میرسد. مثل همیشه مردم به سمت اتوبوس هجوم میبرند. پیرزن لبخند تلخیمیزند و میگوید: «اینهم از حق تقدم! خدا آخر و عاقبتمان را به خیر کند.» از آرامشاو لذت میبرم. نگاههای پیرزن و درد دلهایش بوی آشنایی میدهد. سوار اتوبوس کهمیشوم، کنارش میایستم. باز هم نگاهش را به من میدهد و با حالتی غریب میگوید: «اگه صاحب این زمونه بیاد... نگاهش را بین دو چشم تقسیم میکند». یادم میآید کهمدتهاست آدمها در چشمان یکدیگر نمینگرند. شاید به این خاطر که کمتر حقیقت رامیگویند. «اگه بیاد مگه میذاره اوضاع اینجوری بمونه» به پسر کوچکی که ماسک کهنه وکثیفی بر صورت زده و چند پاکت فال حافظ در دست دارد اشاره میکند و میگوید: «مگهمیذاره این طفل معصومها آواره بمونند» پسرک به اتوبوس ما هم سری میزند: «فال... فال... فال حافظ» صدایش میکنم، «نیت کن خانوم... میشه 100 تومن!».
نفسش سخت و پر صدا از سینهاش خارج میشود. نیت و فال را فراموش میکنم، به سویشبرمیگردم اینبار نگاهش با من نیست. دل به نقطهای دور دست داده، چشمانش روشن و پرامید است: «وقتی بیاد، اول از همه، چادر عدالت روی سر همه دنیا میکشه تا هر کس هوسنکنه یه تفنگ برداره و لشگرکشی کنه...» مکث کوتاهی میکند: «این مرضهای عجیب وغریب، همهاش از بیایمانیه. وقتی بیاد، اینجور مریضیها ریشهکن میشه...» چشمهایشحالت غریبی دارد. احساس میکنم دریچهای به سویش گشوده شده و روزگار سبز ظهور را بهوضوح میبیند. مشتاق و امیدوار به سویم برمیگردد: «یعنی میشه ما هم توی زمونهحکومت آقا باشیم؟» دلم میلرزد. نگاهم را از چشمانش میگیرم و به کف اتوبوس زلمیزنم: «انشاءاللّه...». به حرفهایش فکر میکنم. در رؤیای شیرین حضور و مدینهفاضله پس از ظهور امام نازنینم غرق هستم که صدای فریاد راننده مرا به دنیای خاکستریامروز پرتاب میکند: «این بلیطو کی داده؟» از لحن خشن و صدای بلندش، پشتم میلرزد. همه با حالتی بیتفاوت نگاهش میکنند. راننده، بلیط را با عصبانیت پاره میکند و کفاتوبوس میریزد: «یا بیاد بلیط همین ماه رو بده، یا راه نمیافتم...» حالا همهاعتراض میکنند. راننده با لجبازی بچهگانهای ایستاده. پیرمردی بلند میشود، یکبلیط از جیبش بیرون میآورد و میگوید: «بیا بگیر پسرجان! صلوات بفرست.» یاد کودکیخودم میافتم، اینکه بزرگترها برای راضی کردن ما همیشه شکلاتی در جیب داشتند! منو پیرزن دیگر حرفی نمیزنیم. فقط گاهگاهی یکدیگر را نگاه میکنیم و لبخندیمیزنیم. گاهی با لبخند و سکوت راحتتر و بهتر میتوان صحبت کرد. نیمههای راه، اوخداحافظی میکند و پیاده میشود. من میمانم و واژههای آرمانی او: «عدالت، سلامت،امنیت، صداقت...».
اتوبوس تقریبا به میدان «ولیعصر(عجل الله تعالی فرجه)» رسیده است. من هنوز غرق صحبتهای پیرزنهستم. با بیحوصلگی از اتوبوس پیاده میشوم. مغازهها و زرق و برق ویترینها، مردمرا به سوی خود جذب میکنند اما قیمتهای بالا و بیمنطق اجناس، به همان سرعت مردم رادور میکنند. تمام فکر و دلمشغولیام، حرفهایی است که مدتها بود فراموش کرده بودم: واژههایی که بسیار بهکار میروند، آنقدر زیاد که از معنی اصلی خود دور میشوند. حال امروز من، مناسب این خیابانهای شلوغ و آدمهای بیهدف نیست. فراموش کردهام برایچه اینجایم. لحظهای به بهانه نگاه کردن خرده ریزهای یک دستفروش میایستم و سعیمیکنم به راهی که امروز خداوند پیش رویم گذاشته، نگاهی بیندازم:
صبح... در یک هوای آلوده تنفس کردم... یک نفر شدیدا به من برخورد کرد... کبوترانپرواز میکردند... پیرزن چشم انتظار بود... کودکی با یک ماسک رنگ و رو رفته پرسهمیزد... یک بلیط پاره چرخ خورد و کف اتوبوس آرام گرفت...
حالا در میدان «ولیعصر(عجل الله تعالی فرجه)» هستم و تمام راه در نام زیبای «ولیعصر(عجل الله تعالی فرجه)» غوطهوربودهام. پشت تمام این اتفاقات، حتما یک نکته اساسی، یک درس مهم پنهان است. به سمتدیگر خیابان میروم و منتظر اتوبوس میشوم. باید بازگردم... پاکت مچاله شده فالحافظ را باز میکنم:
بیا که رایت منصور پادشاه رسید
نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید
جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت
کمال عدل به فریاد دادخواه رسید
کجاست صوفی دجال فعل ملحد شکل
بگو بسوز که «مهدی» دین پناه رسید
نظر خود را اضافه کنید.